معلم بهداشت یه مدرسه غیر انتفاعی ام یه روز حال یکی از دانش آموزان اول ابتدایی خوب نبود تب داشت و میگفت گلو و دلم درد میکنه توی دفتر نشست و ما هر شماره ای از خانواده اش داشتیم تماس گرفتیم ولی موفق نشیدیم با خبرشون کنیم چون درد بچه زیاد بود و گریه می کرد مدیر مدرسه گفت شما بچه رو ببر درمانگاه اشکالی نداره اسمش امیر محمد بود با هم رفتیم درمانگاه نزدیک مدرسه خیلی گریه می کرد و می گفت نمیآم مادرم رو میخوام و میترسید منم یه کم باهاش حرف زدم تا آروم تر شد رفتیم پیش دکتر مرد مهربونی بود با خنده و لبخند معاینه اش کرد و براش کلی دارو و 5 تا آمپول نوشت و گفت دارو گرفتین بیارید ببینم و بگم کدوم رو الان تزریق کنید امیر محمد اخماش رفت تو هم و با گریه گفت آمپول نمی زنم دکتر هم گفت پسر بچه ها که از آمپول نمی ترسن تازه اونم آمپول به این کوچیکی گریه هم مال دختراست با حرفاش کمی آروم شد رفتیم دارو رو گرفتیم و برگشتیم مطب داروها رو نشون دادیم و 3 تاش رو جدا کرد و گفت تزریق کنید رفتیم تو تزریقات گریه اش زیاد شد بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت، اول پنی سیلین رو تست کرد و بعد از چند دقیقه گفت دراز بکشه حساسیت نداره دراز کشید و شورت و شلوارش رو پایین آوردم خانم تزریقاتی آمپول هارو آماده کرد و با پنبه و الکل اومد و پنبه رو روی باسنش کشید و گفت یه کم خودت رو شل کن و آمپول رو فرو کرد گریه اش زیاد شد و صدای جیغش تو درمانگاه پیچید آمپول رو در آورد و طرف دیگه رو پنبه کشید و آمپول بعدی رو فرو کرد همینطور با صدای بلند گریه میکرد که ناگهان پدرش سر رسید ظاهرا از مدرسه موفق شدند و باهاش تماس گرفتند پدرش هم که با شنیدن گریه بچه اش نگران سمت تزریقاتی اومد و دستی به سر پسرش کشید آمپول دوم تمام شد و کشید بیرون پدر هم پسرش رو به آغوش کشید و کمی نوازشش کرد بعد دوباره آماده اش کرد و اینبار نوبت پنی سیلین بود پنبه رو کشید و تزریق رو شروع کرد باباش نوازشش می کرد ولی بازم جیغ و گریه اش زیاد شد و تکون هم می خورد بالاخره آمپولاش تمام شد و باباش بغلش کرد و رفتیم تو ماشینش اول من و رسوند مدرسه و ازم تشکر کرد و با هم رفتند امیر محمد فردا هم مدرسه نیامد ولی از روز بعدش وقتی من و می دید انگار می ترسید.