loading...
خاطرات کارآموزی آمپول
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
سنا 0 95 modir
omid بازدید : 255 سه شنبه 14 آبان 1392 نظرات (5)

معلم بهداشت یه مدرسه غیر انتفاعی ام یه روز حال یکی از دانش آموزان اول ابتدایی خوب نبود تب داشت و میگفت گلو و دلم درد میکنه توی دفتر نشست و ما هر شماره ای از خانواده اش داشتیم تماس گرفتیم ولی موفق نشیدیم با خبرشون کنیم چون درد بچه زیاد بود و گریه می کرد مدیر مدرسه گفت شما بچه رو ببر درمانگاه اشکالی نداره اسمش امیر محمد بود با هم رفتیم درمانگاه نزدیک مدرسه خیلی گریه می کرد و می گفت نمیآم مادرم رو میخوام و میترسید منم یه کم باهاش حرف زدم تا آروم تر شد رفتیم پیش دکتر مرد مهربونی بود با خنده و لبخند معاینه اش کرد و براش کلی دارو و 5 تا آمپول نوشت و گفت دارو گرفتین بیارید ببینم و بگم کدوم رو الان تزریق کنید امیر محمد اخماش رفت تو هم و با گریه گفت آمپول نمی زنم دکتر هم گفت پسر بچه ها که از آمپول نمی ترسن تازه اونم آمپول به این کوچیکی گریه هم مال دختراست با حرفاش کمی آروم شد رفتیم دارو رو گرفتیم و برگشتیم مطب داروها رو نشون دادیم و 3 تاش رو جدا کرد و گفت تزریق کنید رفتیم تو تزریقات گریه اش زیاد شد بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت، اول پنی سیلین رو تست کرد و بعد از چند دقیقه گفت دراز بکشه حساسیت نداره دراز کشید و شورت و شلوارش رو پایین آوردم خانم تزریقاتی آمپول هارو آماده کرد و با پنبه و الکل اومد و پنبه رو روی باسنش کشید و گفت یه کم خودت رو شل کن و آمپول رو فرو کرد گریه اش زیاد شد و صدای جیغش تو درمانگاه پیچید آمپول رو در آورد و طرف دیگه رو پنبه کشید و آمپول بعدی رو فرو کرد همینطور با صدای بلند گریه میکرد که ناگهان پدرش سر رسید ظاهرا از مدرسه موفق شدند و باهاش تماس گرفتند پدرش هم که با شنیدن گریه بچه اش نگران سمت تزریقاتی اومد و دستی به سر پسرش کشید آمپول دوم تمام شد و کشید بیرون پدر هم پسرش رو به آغوش کشید و کمی نوازشش کرد بعد دوباره آماده اش کرد و اینبار نوبت پنی سیلین بود پنبه رو کشید و تزریق رو شروع کرد باباش نوازشش می کرد ولی بازم جیغ و گریه اش زیاد شد و تکون هم می خورد بالاخره آمپولاش تمام شد و باباش بغلش کرد و رفتیم تو ماشینش اول من و رسوند مدرسه و ازم تشکر کرد و با هم رفتند امیر محمد فردا هم مدرسه نیامد ولی از روز بعدش وقتی من و می دید انگار می ترسید.

 

omid بازدید : 702 دوشنبه 13 آبان 1392 نظرات (0)
14 سالمه اسمم الناز و خیلی از دکتر و آمپول زدن می ترسم مامانم مسئول آزمایشگاهه و دوست دکتر زیاد داره یه روز گلوم خیلی درد می کرد و مجبور شدم به مامانم بگم و بریم دکتر ، دکتر از دوستان مامانم بود و مطبش طبقه بالای آزمایشگاه مامانم بود، مامانم که از ترس من با خبر بود به من گفت اگه خواست برات آمپول بنویسه گریه و آبروریزی نمی کنی و مثل یه دختر خوب از دکتر تشکر می کنی و دراز می کشی و آمپولت رو می زنی و کولی بازی در نمی آری من با بغض وارد اتاق دکتر شدم خیلی خانم خوش اخلاقی بود بعد از احوال پرسی و پرسیدن اسمم گفت چی شده دختر گلم و معاینه ام کرد و گفت لوزه هاش عفونت کرده مجبورم براش یک آمپول پنی سیلین 800 و یک میلیون دویست و دو تا دگزامتازون و یک ب کمپلکس بنویسم دارو هاش رو بگیرید بره تزریقاتی دراز بکشه آمپولاش رو خودم براش می زنم منم که اسم آمپول رو شنیده بودم حسابی ترسیده بودم و از چهره ام هم معلوم بود و دکتر گفت دختر گلم که از آمپول نمی ترسه پس برای چی ناراحته مامانم هم گفت نه نمی ترسه ولی من نزدیک بود اشکم در بیاد به زور خودم رو کنترل کردم و رفتیم داروخانه تا دارو ها رو بگیریم منم توی داروخانه فقط گریه می کردم و بعد از دریافت دارو مامانم گفت دیگه گریه بسه نبینم گریه کنی یا جیغی چیزی بکشی ها رفتیم تزریقاتی و منشی دکتر تست پنی سیلین رو انجام داد و واز اونجایی که مامانم رو می شناخت با هم صحبت می کردند تا بعد از چند دقیقه گفت حساسیت نداری برو دراز بکش تا من خانم دکتر رو صدا می کنم.

آمپول ها رو آماده کرد و من روی تخت دراز کشیدم و مامانم مانتوم رو بالا برد و شلوار و شورتم رو پایین آورد و من آماده بودم تا دکتر که دوست مامانم بود آمد و یه آمپول رو برداشت و گفت الناز خانم یه نفس عمیق بکشه و خودش رو شل کنه منم از ترس نفسم بالا نمی اود چه برسه به کشیدن نفس عمیق سمت راست باسنم رو پنبه کشید و گفت معلومه ترسیدی چون اصلا به حرف من گوش ندادی سوزن رو فرو کرد و خیلی آروم تزریق رو انجام داد یه کم درد اومد و خیلی زود پنبه رو گذاشت روش و آمپول رو کشید بیرون بعد گفت باید به حرفم گوش کنی و خودت رو بیشتر شل کنی تا کمتر درد بکشی و سمت چپ رو پنبه کشید و سوزن رو فرو کرد پنی سیلین یک میلیون دویست بود دردش شروع شد اولین باری بود که آمپولی اینقدر دردناک رو میزدم اونم بدون داد و فریاد، می خواستم جیغ بکشم ولی از مادرم ترسیدم بدون صدا اشکم فرو ریخت و یه آی کشیدم یه کم طول کشید و پنبه رو گذاشت و کشید بیرون و جاش رو با انگشتش کمی فشار داد و گفت معلوم شد دختر شجاعی هستی جای آمپول خیلی درد می کرد دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم ولی نمی تونستم چون چشمای مامانم فقط به من خیره شده بود و به من می فهموند که آرام باشم بعد دوباره سمت راست باسنم رو پنبه کشید و آمپول آخر رو فرو کرد یه کم درد اومد و اینم کشید بیرون و لباسم رو داد بالا و گفت ببخشید دخترم اگه درد داشت با مامانم از خانم دکتر تشکر کردم و چشمانم یه کم اشکی بود که خانم دکتر دید و گفت مثل اینکه دخترمون یه کم ترسیده و دردش اومده و از ما خداحافظی کرد و رفت توی اتاقش مامانم یه کم جای آمپول رو ماساژ داد و گفت آفرین دختر گلم که فهمیده بزرگ شده برای زدن آمپول نباید گریه کنه و بعد رفتیم خانه دو تا آمپول دیگه رو فردا مادرم با کمک بابام توی تخت اتاق خودم برام زد و اونجا که از کسی خجالت نمی کشیدم تا می تونستم جیغ زدم و گریه کردم.

omid بازدید : 1009 جمعه 10 آبان 1392 نظرات (0)

من 26سالمه و چند وقتی میشه که عروسی کردم از موقع عروسی هیچوقت آمپول زده بودم شوهرم پزشکه یه بار اومد خونه و دید که من حالم خیلی بده گفت هینجا دراز بکش من برم دارو بگیرم حدس زدم آمپول نوشته باشه اومد و گفت عزیزم بخواب روی شکمت تا این آمپولا رو بزنم زود خوب شی از تب داشتم گریه میکردم گفتم نه رضا خوهش میکنم من از آمپول میترسم گفت چی ؟؟؟؟عزیزم مگه بچه ای آمپول که ترس نداره ؟!!!این کارت مال بچه هاست قربونت برم بخواب منم با گریه خوابیدم با چهار تا امپول بالا سرم اومد و شلوارمو دادم پایین گفت عزیز دلم شل کن تا دردزت نگیره پنبه رو کشید سمت راستم و گفت نفس .. منم کشیدم و آمپولو خیلی آروم فرو کرد و در اورد بعدش سمت دیگه و پنبه کشید و بازم گفت نفس بکش و آمپولو زد و تزریق کرد . بعد گفت تا من دت تا ی بعدی رو حاضر کنم یکم استراحت کن و دستشو کشید رو موهام و نوازشم کرد و رفت بعد 3مین با دوتا آمپول گنده وارد اتاق شد گفت ب با خنده گفت بهتر شدی ؟؟؟؟گفتم یکم بعد گفتم رضا میشه اونا رو نزنم خیلی بزرگن گفت حق داری گل من اینا خیلی درد دارن ولی تما برات لازنپمه دوباره شلوارمو دادم پایین و همینجوری در حال گریه بودم که شلوارمو خیلی کشید پایین و گفت اینا رو باید عمیق بزنم پنبه کشید و گفت نفس عمیق ... و سوزنو فرو کرد و من بغضم ترکید و همراه گریه شروع کردم به ای ای کردن و هی دلداریم می داد اون که تموم شد آخریرو برداشت و گفت یکم تحمل کن این آخریه و سوزنو فرو کرد و من بازم گره کردم بعدش کشید بیرون و جاشونو ماساژ داد و سرمو بوسید و گفت یکم استراحت کن گل من بعد رفت و یه سرم آورد و من گفتم رضا ترو خدا دیگه بسه گفت قربونت برم اینو بزن بعد دیگه نزن بخدا لازمه برات گذاشتم سرمو بزنه پاشد از اتاق بره بیرون گفتم رضا ؟؟؟؟گفت چانم گفتم بیا پیشم بشین گفت الان میام رفت دستاشو شست و اومد و یکم آرومم کرد و بعد سرمو در آورد و پیشم خابید . امیدارم همیشه سالم باشید

omid بازدید : 296 یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

محمد هستم 15 ساله و خیلی از آمپول زدن میترسم. سه هفته پیش صبح که از خواب پا شدم سرم گیج می رفت و گلوم به شدت درد می کرد البته از دیشبش هم یه کم عطسه و سرفه می کردم مامانم که حالم رو دید گفت نمی خواد بری مدرسه استراحت کن زنگ می زنم عمه ات بیاد معاینه ات کنه، عمه ام و شوهرش پزشک اند مامانم زنگ زد و اونها قبل از رفتن به مطب آمدند خونه ما و عمه ام من و تو اتاقم معاینه کرد و با مشورت با شوهرش داروها رو نوشت و من هی می گفتم که آمپول ننویسن و عمه ام می گفت می دونم از آمپول می ترسی نگران نباش آقای ترسو همش چند تا آمپول کوچیک برات نوشتم منم گفتم نمیذارم کسی بهم آمپول بزنه که عمه ام گفت مگه دست خودته بعدش بابام رفت دارو هام رو گرفت و من توی تختم دراز کشیده بودم که مامانم با عمه ام و شوهرش با دو تا آمپول آماده وارد اتاق شدند بی اختیار اشکم فرو ریخت و می گفتم دارو می خورم خوب می شم آمپول نمی زنم و حاضر نبودم برگردم و آماده بشم عمه ام هم می گفت آفرین محمد آماده شو برات بزنم قول میدم آروم برات بزنم من عجله دارم باید برم مطب مامانم بالای سرم نشست و کمک کرد تا من برگردم و روی شکم دراز بکشم و شوهر عمه ام شورت و شلوارم رو کاملا پایین کشید و می گفت گریه نکن مرد که گریه نمی کنه این آمپولها رو که بزنی زود خوب میشی.

عمه ام هم گفت قربون برادرزاده ام بشم تکون نخور دارم برات میزنم بعد پنبه رو کشید و آمپول اول رو فرو کرد و زود خالی کرد و کشید بیرون زیاد درد نداشت ولی صدای آی آی من بلند شد و سریع دوباره همون سمت پنبه کشید و گفت آفرین پسر شجاع این یه کمی درد داره خودت رو سفت نکنی ها و من می گفتم چرا داری همون سمت میزنی عمه، عمه ام گفت بعدا خودت می فهمی، که خیلی سریع آمپول رو فرو کرد و دردش خیلی زیاد بود و صدای آخ آآخ و گریه ام بلند و کمی خودم رو سفت کردم که با صدای فریاد خودت شل کن عمه ام کمی خودم رو شل کردم دردش کم کم بیشتر می شد و تحملش رو نداشتم و داد میزدم درش بیار عمه، که تمام شد و شوهر عمه ام جاش رو ماساژ داد و عمه ام دوباره سمت دیگه باسنم رو پنبه کشید و من با صدای هق هق می گفتم مگه 2 تا نبود باز دیگه چیه کجا قایمش کرده بودین که عمه ام گفت اگه از اول دیده بودی که اجازه نمی دادی برات بزنم مادرم سرم رو نوازش می کرد و گفت آرام باش مامان الان تمام میشه عمه آمپول رو فرو کرد و مثل آمپول قبلی دردش خیلی زیاد بود پاهام داشت بی حس می شد و از شدت درد داشتم جیغ میزدم و شوهر عمه ام محکم کمرم رو نگه می داشت قلبم به شدت می زد و فکر می کردم صدای تپشش رو همه می شنوند کمی طول کشید و اینم کشید بیرون و دوباره پنبه کشید و آمپول دیگه رو فرو کرد زیاد درد نداشت و یه آی کوچیک کشیدم ولی جای آمپول های قبلی خیلی درد داشت و آروم اشک می ریختم تا بالاخره تمام شد و لباسم رو بالا کشیدند و عمه ام گفت دیگه واقعا تمام شد تا شب حالت بهتر میشه 2 تا آمپول دیگه رو امشب میام و برات میزنم بعدش رفتند و شب برگشتند و ایندفعه شوهر عمه ام آمپول هام رو زد واقعا ایندفعه 2 تا بود و مثل صبح با گریه و جیغ همراه بود حالم تا فردا خوب شد ولی درد آمپول تا یه هفته اذیتم می کرد.
اگه طولانی و بی مزه بود ببخشید اولین باری بود که خاطره می نوشتم.

omid بازدید : 461 چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 نظرات (1)

از موقعی که آمپول زدن یاد گرفتم خدا خدا میکردم یکی پیدا شه که من بهش آمپول بزنم برام فرقی نمیکرد زن و مرد ،غریبه و آشنا فقط میخواستم خودم و محک بزنم 

 

یه چیز بگم شاید تعریف از خودم باشه ولی از  همون اول همچی با اعتماد به نفس تزریق میکردم که همه خدا قوت بهم میگفتند 

تازه عروسی کرده بودم یه برادر شوهر دارم که دم به ساعت مریضه و سرما خوردگی میگیره زمستون بود اونم حسابی مریض بود همسرم خونه نبود رفته بود ماموریت منم که تنها بودم رفتم خونه ی پدر شوهرم دست بر قضا برادر شوهره مریض بود حسابی، نای تکون خوردن نداشت  اتفاقا موقع آمپولاش بو د هوا هم خیلی سرد بود و یه عالمه هم برف اومده بود چه کنم چه کنم میکرد که من گفتم اگه موافق باشه من آمپولشو بزنم اونم قبول کرد تو اتاقش رفت رو تختش دراز کشید و من و صدا کرد منم رفتم و آمپول و آماده کردم 

آمپوله پنی سیلین بو د اگه مطلع باشین پنی سیلین پس از هواگیر کردن باید سریع تزریق بشه و گرنه تو سر سوزن رسوب میکنه و نمی شه تزریقش کرد برای همین هم بالای سر مریض خیلی سریع هواگیری میشه این و داشته باشین حالا از اتاق برادر شوهر ه بگم یعنی شاید اغراق باشه ولی باور کنین هوای بیرون خیلی گرم تر از هوای داخل اتاق بود از لابه لای پنجره ها هوا که چه عرض کنم انگار گردباد تو اتاق می اومد حالا فهمیدم بیچاره چرا همیشه مریضه خلاصه ..........آمپول و هواگیر کردم اما هوای اتاق به حدی سرد بود که تا آسپیر ه کردم و خواستم تزریق کنم مواد تو سرسوزن رسوب کرد و تو نرفت مجبور کشیدم بیرون و سر سوزن رو عوض کردم یه جای دیگه خواستم تزریق کنم ایندفعه هواگیری و آسپیره رو سریعتر انجام دادم ولی باز یه ذره که مواد رفت تو دوباره سر سوزن رسوب کرد دوباره معذرت خواهی کردم و خواستم که سرسوزن رو عوض کنم ودوباره بقیه آمپولو تزریق کنم که فریاد اون بیچاره بلند شد که بابا نخواستم مگه میخوای اینجا آبکش درست کنی 

از خجالت داشتم میمردم گفتم به خدا تقصیر من نیست هوای اینجا سرده .........و اینجوری شد که اون آمپول آخر سر تزریق نشد و بعدها که یادمون می افتاد میخندیدیم

omid بازدید : 278 سه شنبه 24 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

یاد خاطره خودمو همسرم افتادم :حدودا 3ماه بعد ازدواجمون بود که من شدیدا سرما خوردم. راستی همسرم اون موقع سال آخر دوره عمومی بود و دو تا پنی سیلین برام تجویز کرد و گفت شب برات تزریق می کنم. شب موقع تزریق دوباره ترس شدیده بچگی و اینک همسرم نفهمه من از آمپول میترسم و این حرفا تو ذهنم بود که خانمم اومد با الکلو امپولا منم دلو زدم به دریاو بهش گفتم شدیدا از آمپول میترسم .اونم خندیدوجمله ی تکراریه باشه عزیزم آروم می زنم نمی فهمی رو گفت برای اینکه بیشتر نلرزم هم خودش نشست رو تختو منم رو پاهاش دراز کشیدم بماند که اولش چقدر داد زدم خودمو سفت نگه داشتم تا زن گرامی با نیشگون باسنمو شل کرد ولی بعدش انقدر خوب و راحت بود که الان آمپول تقویتی هم میزنم.

omid بازدید : 35 سه شنبه 19 دی 1391 نظرات (0)

هفته پیش مریض شدم، رفتم آمپول بزنم. آمپول ها رو دادم به پرستاره. میگه آمپول بزنم؟ پ ن پ توش آب پر کن تفنگ بازی کنیم!


یارو میره بیمارستان آمپول بزنه پرستاره بهش میگه که شلوارتو دربیار ترکه میگه من خجالت میکشم اول شما دربیارید

omid بازدید : 572 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

پزشک بیهوشی بنا به درخواست جراح اتاق عمل آمپول سفتریاکسون را کشید و در حال تزریق قبل از عمل بود که ناگهان یادش آمد نکند بیمار به پنی‌سیلین حساسیت داشته باشد و شاید به سفتریاکسون نیز همین‌طور. لذا از بیمار پرسید: «آیا تا کنون پنی‌سیلین تزریق کرده‌ای؟»بیمار گفت: «بله، یک بار تزریق کرده‌ام…» که پزشک بیهوشی بلافاصله و در کسری از ثانیه آمپول را در ورید تزریق کرد. تزریق همان و شوک آنافیلاکتیک بیمار همان. ولوله‌ای در اتاق عمل ایجاد شد. بیمار ایست قلبی- تنفسی کرده بود… اما خوشبختانه به‌‌دلیل حضور متخصص بیهوشی و امکانات احیا و شوک، پس از یک ‌ساعت عرق‌ریزان پرسنل اتاق عمل، برگشت کرد و کاملاً هوشیار شد. پزشک بیهوشی با گلایه و تا حدودی عصبانیت به بیمار گفت: «آخر نامرد، چرا گفتی قبلاً پنی‌سیلین تزریق کرده‌ای؟» بیمار گفت: «آخر شما نگذاشتی کلام من منعقد شود و به‌اتمام برسد. خواستم بگویم سال قبل نیز یک ‌بار تزریق پنی‌سیلین داشتم که دچار شوک شدم و یک هفته تمام در آی‌سی‌یو در کما بودم!»

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 53
  • باردید دیروز : 13
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 105
  • بازدید ماه : 316
  • بازدید سال : 1,696
  • بازدید کلی : 71,807
  • کدهای اختصاصی