آمپول ها رو آماده کرد و من روی تخت دراز کشیدم و مامانم مانتوم رو بالا برد و شلوار و شورتم رو پایین آورد و من آماده بودم تا دکتر که دوست مامانم بود آمد و یه آمپول رو برداشت و گفت الناز خانم یه نفس عمیق بکشه و خودش رو شل کنه منم از ترس نفسم بالا نمی اود چه برسه به کشیدن نفس عمیق سمت راست باسنم رو پنبه کشید و گفت معلومه ترسیدی چون اصلا به حرف من گوش ندادی سوزن رو فرو کرد و خیلی آروم تزریق رو انجام داد یه کم درد اومد و خیلی زود پنبه رو گذاشت روش و آمپول رو کشید بیرون بعد گفت باید به حرفم گوش کنی و خودت رو بیشتر شل کنی تا کمتر درد بکشی و سمت چپ رو پنبه کشید و سوزن رو فرو کرد پنی سیلین یک میلیون دویست بود دردش شروع شد اولین باری بود که آمپولی اینقدر دردناک رو میزدم اونم بدون داد و فریاد، می خواستم جیغ بکشم ولی از مادرم ترسیدم بدون صدا اشکم فرو ریخت و یه آی کشیدم یه کم طول کشید و پنبه رو گذاشت و کشید بیرون و جاش رو با انگشتش کمی فشار داد و گفت معلوم شد دختر شجاعی هستی جای آمپول خیلی درد می کرد دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم ولی نمی تونستم چون چشمای مامانم فقط به من خیره شده بود و به من می فهموند که آرام باشم بعد دوباره سمت راست باسنم رو پنبه کشید و آمپول آخر رو فرو کرد یه کم درد اومد و اینم کشید بیرون و لباسم رو داد بالا و گفت ببخشید دخترم اگه درد داشت با مامانم از خانم دکتر تشکر کردم و چشمانم یه کم اشکی بود که خانم دکتر دید و گفت مثل اینکه دخترمون یه کم ترسیده و دردش اومده و از ما خداحافظی کرد و رفت توی اتاقش مامانم یه کم جای آمپول رو ماساژ داد و گفت آفرین دختر گلم که فهمیده بزرگ شده برای زدن آمپول نباید گریه کنه و بعد رفتیم خانه دو تا آمپول دیگه رو فردا مادرم با کمک بابام توی تخت اتاق خودم برام زد و اونجا که از کسی خجالت نمی کشیدم تا می تونستم جیغ زدم و گریه کردم.
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
سنا | 0 | 95 | modir |