loading...
خاطرات کارآموزی آمپول
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
سنا 0 95 modir
omid بازدید : 701 دوشنبه 13 آبان 1392 نظرات (0)
14 سالمه اسمم الناز و خیلی از دکتر و آمپول زدن می ترسم مامانم مسئول آزمایشگاهه و دوست دکتر زیاد داره یه روز گلوم خیلی درد می کرد و مجبور شدم به مامانم بگم و بریم دکتر ، دکتر از دوستان مامانم بود و مطبش طبقه بالای آزمایشگاه مامانم بود، مامانم که از ترس من با خبر بود به من گفت اگه خواست برات آمپول بنویسه گریه و آبروریزی نمی کنی و مثل یه دختر خوب از دکتر تشکر می کنی و دراز می کشی و آمپولت رو می زنی و کولی بازی در نمی آری من با بغض وارد اتاق دکتر شدم خیلی خانم خوش اخلاقی بود بعد از احوال پرسی و پرسیدن اسمم گفت چی شده دختر گلم و معاینه ام کرد و گفت لوزه هاش عفونت کرده مجبورم براش یک آمپول پنی سیلین 800 و یک میلیون دویست و دو تا دگزامتازون و یک ب کمپلکس بنویسم دارو هاش رو بگیرید بره تزریقاتی دراز بکشه آمپولاش رو خودم براش می زنم منم که اسم آمپول رو شنیده بودم حسابی ترسیده بودم و از چهره ام هم معلوم بود و دکتر گفت دختر گلم که از آمپول نمی ترسه پس برای چی ناراحته مامانم هم گفت نه نمی ترسه ولی من نزدیک بود اشکم در بیاد به زور خودم رو کنترل کردم و رفتیم داروخانه تا دارو ها رو بگیریم منم توی داروخانه فقط گریه می کردم و بعد از دریافت دارو مامانم گفت دیگه گریه بسه نبینم گریه کنی یا جیغی چیزی بکشی ها رفتیم تزریقاتی و منشی دکتر تست پنی سیلین رو انجام داد و واز اونجایی که مامانم رو می شناخت با هم صحبت می کردند تا بعد از چند دقیقه گفت حساسیت نداری برو دراز بکش تا من خانم دکتر رو صدا می کنم.

آمپول ها رو آماده کرد و من روی تخت دراز کشیدم و مامانم مانتوم رو بالا برد و شلوار و شورتم رو پایین آورد و من آماده بودم تا دکتر که دوست مامانم بود آمد و یه آمپول رو برداشت و گفت الناز خانم یه نفس عمیق بکشه و خودش رو شل کنه منم از ترس نفسم بالا نمی اود چه برسه به کشیدن نفس عمیق سمت راست باسنم رو پنبه کشید و گفت معلومه ترسیدی چون اصلا به حرف من گوش ندادی سوزن رو فرو کرد و خیلی آروم تزریق رو انجام داد یه کم درد اومد و خیلی زود پنبه رو گذاشت روش و آمپول رو کشید بیرون بعد گفت باید به حرفم گوش کنی و خودت رو بیشتر شل کنی تا کمتر درد بکشی و سمت چپ رو پنبه کشید و سوزن رو فرو کرد پنی سیلین یک میلیون دویست بود دردش شروع شد اولین باری بود که آمپولی اینقدر دردناک رو میزدم اونم بدون داد و فریاد، می خواستم جیغ بکشم ولی از مادرم ترسیدم بدون صدا اشکم فرو ریخت و یه آی کشیدم یه کم طول کشید و پنبه رو گذاشت و کشید بیرون و جاش رو با انگشتش کمی فشار داد و گفت معلوم شد دختر شجاعی هستی جای آمپول خیلی درد می کرد دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم ولی نمی تونستم چون چشمای مامانم فقط به من خیره شده بود و به من می فهموند که آرام باشم بعد دوباره سمت راست باسنم رو پنبه کشید و آمپول آخر رو فرو کرد یه کم درد اومد و اینم کشید بیرون و لباسم رو داد بالا و گفت ببخشید دخترم اگه درد داشت با مامانم از خانم دکتر تشکر کردم و چشمانم یه کم اشکی بود که خانم دکتر دید و گفت مثل اینکه دخترمون یه کم ترسیده و دردش اومده و از ما خداحافظی کرد و رفت توی اتاقش مامانم یه کم جای آمپول رو ماساژ داد و گفت آفرین دختر گلم که فهمیده بزرگ شده برای زدن آمپول نباید گریه کنه و بعد رفتیم خانه دو تا آمپول دیگه رو فردا مادرم با کمک بابام توی تخت اتاق خودم برام زد و اونجا که از کسی خجالت نمی کشیدم تا می تونستم جیغ زدم و گریه کردم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 30
  • باردید دیروز : 13
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 82
  • بازدید ماه : 293
  • بازدید سال : 1,673
  • بازدید کلی : 71,784
  • کدهای اختصاصی