loading...
خاطرات کارآموزی آمپول
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
سنا 0 95 modir
اندیشه جون بازدید : 144 یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

سلاااام😊امیدوارم حال دلتون خوب خووب باشه.اومدم که دومین خاطرمو تعریف کنم.
حدود سه سال پیش انحراف بینیمو عمل کردم که میخوام خاطره اونو بگم.شاید باعث بشه اگه کسی خواست این جراحی انجام بده ی خرده ترسش کم تر بشه اخه منو خیلی از این جراحی ترسونده بودن.همیشه میشنیدم که جراحی بینی خیلی درد داره مخصوصا وقتی که میخوان پانسمانشو دربیارن.
من خیلی وقت بود که گلوم ترشحات زیادی داشت اما بهش اهمیتی نمیدادم.مامانم بهم اصرار میکرد که بریم دکتر ولی خب من زیربار نمیرفتم.تا اینکه ی روز گفت فردا دکتر نوبت گرفتم باید بریم.منم بهونه اوردم که نههههه پس فردا امتحان دارم اون وقت نمیرسم بخونم و کلی درس دیگه هم دارم.خلاصه هرجور بود از زیرش دررفتم.فردای اون روز مامانم گفت نوبتتو انداختم سه شنبه دیگه هیچ بهانه ای هم نمیشه بیاری.منم چاره ای جز قبول کردن نداشتم.سه شنبه شد و من و مامانم رفتیم مطب دکتر.دوتا اتاق کنار هم بود که دکتر همش بین این دوتا اتاق در رفت و امد بود. خداروشکر خیلی معطل نشدیم که منشی گفت نوبت شماس.با مامانم رفتیم سمت اون اتاقا که دکتر از یکیش اومد بیرون گفت برای شست و شو گوش اومدین یا ویزیت؟که ما هم گفتیم ویزیت.گفت پس بیاین اینجا و رفت تو اون یکی اتاق.نشستیم و من مشکلمو گفتم. اومد معاینه م کنه.گفت عمو باز کن دهنتو گلوم نگاه کرد گفت لوزه داری احتمالا به خاطر همونه باید جراحی کنی. بعدش هم اسکن نوشت گفت اینو انجام بدین بیارین ببینم.تشکر کردیم اومدیم بیرون مامانم همون موقع زنگ زد بابام که بیاد دنبالمون بریم اسکن. رفتیم بیمارستان ی سری فرم بود که باید پر میکردم بابام هم اومد کمکم یه فرم پر کرد دیدم سنمو نوشته15!گفتم بابا من15 سالمه اخه؟گفت اره دیگه.گفتم من17سالمه!گفت زهرا الکی سنتو زیاد نکن.فک نکن سنتو زیاد کنی زود میفرستمت خونه بخت از این خبرا نیست.حالاحالاها بچه ای.گفتم اون که بله ولی من الان15سالم نیست اخه.یه خرده باهم حساب کتاب کردیم.گفتم من الان16سالم تکمیل شده رفتم تو17.گفت خب یه چند روز بیشتر نگذشته.نوشت16 اخر هم قبول نکردن 17سالمه! منتظرشدم تا نوبتم بشه.نوبتم که شد رفتم ی سالنی که توش دوتا اتاق بزرگ بود و تو هرکدوم ی دستگاه.مسؤلش گفت که اگه گل سر و گوشواره و اینجور چیزا دارم دربیارم.منم همه دراوردم دادم بابام.رفتیم تو یکی از اتاقا گفت دراز بکشم بعدشم من و دستگاه و تنظیم کرد و رفت بیرون.منم چشمامو بستم که چیزی نبینم. دستگاه روشن شد.منم چشمام بسته بود ولی حس میکردم اون دایره هه داره میچرخه بعد ی مدت دستگاه خاموش شد و اون مرده از میکروفون گفت که بیام پایین
منم اومدم پایین و از اتاق رفتم بیرون. از اون اقا هم خداحافظی کردم.اومدم پیش مامان و بابام بعدش هم ک رفتیم خونه. وقتی اسکن اماده شد از اونجایی که از دکتر رفتن فراری ام به مامانم گفتم من دیگه نمیام خودت ببر نشون بده.ی چند روز بعد مامانم اسکن برد نشون دکتر بده.منم خونه بودم و داشتم درس میخوندم که فهمیدم مامانم اومد سریع از اتاق پریدم بیرون.گفتم سلام چی شد؟ مامانمم گفت هیچی باید عمل کنی.فکر کردم داره شوخی میکنه گفتم عه مامان اذیتم نکن دیگه بگو دکتر چی گفت.مامانم گفت راست میگم دکتر گفت باید عمل کنی ولی من باور نمیکردم همش فکر میکردم داره سر به سرم میذاره.مامانم گفت دکتر گفت انحراف بینی داری باید عمل کنی. بعدشم گفت سری بعد خودشم بیار برای ویزیت. دیدم انگاری قضیه جدیه.یه اسپری هم داده بود ک استفاده کنم.اونو مصرف کردم و با هرترفندی که بود خانواده قانع کردم که فعلا موضوع پیگیری نکنیم. تا اینکه من دیگه خودم اصلا یادم رفته بود و قضیه فراموش کرده بودم. ولی فکرکنین یه درصد مامان من یادش بره!تابستون شد.مامانم گفت تهران نوبت دکتر گرفتم.
خلاصه با مامان و بابام رفتیم تهران. منتظر بودیم تا نوبتمون بشه. یادمه یه پسره بود دماغشو عمل کرده بود.معلوم بود زیبایی هم عمل کرده.اومده بود پانسمانشو دربیاره با دو تا از دوستاش بود.نوبتش شد رفت داخل یه چند دقیقه که گذشت دکتر از اتاقش اومد بیرون همراهاشو صدا زد که برن تو.ی نیم ساعت بعد پسره اومد بیرون دیدم چشماش سرخ شده معلوم بود حسابی اذیت شده. اونو که دیدم شروع کردم به دعا که برای من عمل نخواد بالاخره نوبت ما شد.رفتیم داخل بعد از سلام و احوال پرسی.دکتر اسکنمو نگاه کرد بعدش هم دماغمو معاینه کرد و پرسید کی دماغت شکسته؟گفتم شکسته؟ دکتر هم گفت احتمالا تو بچگی شکسته متوجه نشدین. بعدش هم گفت فکت هم مشکل داره.دستشو گذاشت دو طرف صورتم گفت دهنمو باز و بسته کنم.بعداز اینکه اینکارو کردم حس کردم بدتر فکم ازجا دراومد! گفت 6 ماه بعد عمل فکت هم خوب میشه.خیلی حرف های دیگه هم گفت که اگه بخوام بگم خیلی طولانی میشه.تاریخ اسکنو نگاه کرد مال ابان ماه بود گفت این دیگه به درد نمیخوره یه اسکن دیگه نوشت با ازمایش های قبل عمل. و قرار شد وقتی انجامشون دادم ببرم نشون بدم. خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. تو راه برگشت که بودیم من گریه ام گرفته بود بدون اینکه کسی بفهمه ی خرده گریه کردم البته نه ب خاطر اینکه باید عمل میکردم اون روزا من درگیر یه مشکل دیگه ای هم بودم.همزمانی اینا منو دپرس کرده بود. به جز اینا از شر یه اتفاق بد هم تازه خلاص شده بودم خلاصه ک روزای خوبی نبود. بعدش هم از شنبه مامانم شروع کرد به اصرار که برم اسکنمو انجام بدم.هی میگفتم فعلا نع بزا اون حل بشه بعدا مامانم هم میگفت تا تو این کارارو انجام بدی اون موضوع هم حل شده. یکی دو روز بعد مامانم دوباره گفت ک برم اسکن دیگه عصبانی داشت میشد بابام هم نشسته بود رو مبل هیچی نمیگفت.فک کنم میدونست ک مامانم بالاخره موفق میشه. منم با ناراحتی رفتم اتاقم که اماده بشم.گریه میکردم و لباس عوض میکردم.حق با مامانم بود تا من این ازمایشا و اسکن انجام میدادم اون موضوع هم حل میشد.ی جورایی داشتم از جراحی فرار میکردم.بالاخره اسکن انجام دادم و حالا نوبت رسید به ازمایش!روز اولی ک قرار بود برم ازمایش بدم ناهار خونه خالم دعوت بودیم خیلی شیک ساعت11از خواب پاشدم.مامانم گفت اماده شو بریم ازمایش از اونجا هم بریم خونه خاله.منم گفتم باشه بزار صبحونه بخورم بریم! حالا من اصلا خیلی اهل صبحونه خوردن نیستم مخصووصا اون موقع ها. مامانم گفت زهرا نمیخواد بخوری یه وقت میبینی باید ناشتا باشی گفتم ن بابا نمیخواد ناشتا باشم ونشستم به خوردن! رفتیم ازمایشگاه مامانم پرسید که باید ناشتا بود یا ن که اونا هم گفتن بلههه. منم اینطوری😁 ب مامانم نگاه کردم.روز دوم من ساعت8مدرسه کلاس داشتم مامانم گفت میریم ازمایش میدیم از اونجا میبرمت مدرسه. رفتیم ازمایشگاه.گفتم واای مامان ساعتو نگا میترسم دیر بشه به کلاسم نرسم.معلوم نیست که کی نوبتمون بشه.(ولی واقعا ممکن بود دیر بشه) مامانم یه نگا به ساعت و ی نگا ب جمعیت کرد و گفت چی کار کنیم؟منم گفتم بریم فردا بیایم اینطوری مطمئن تره جواب ازمایش هم برای چهارشنبه میخوایم دیگه تا اون موقع حاضره. و ب این صورت اون روز هم ازمایش ندادم. امااا دیگه برای فردا بهونه ای نداشتم.خداروشکررر اون موضوع هم حل شده بود دیگه راه پیچوندنی نبود. روز سوم دیگه ازمایش دادم. وقتی نوبتم شد خانمی ک ازمایش میگرفت ازم پرسید اینارو برای چی میخوای؟منم گفتم برای جراحی انحراف بینی. اول ازم خون گرفت دفعه دومی بود ک داشتم ازمایش خون میدادم دفعه اولم هم خودش ماجرایی داشت😂!سرمو برگردوندم تا چیزی نبینم خدایی خوب گرفت فقط اولش ی سوزش کمی حس کردم.بعدش هم یه دونه از این چوب بستنیای خودمونو برداشت،برد تو دهنم کشید به لپم.بعدش هم فک کنم ی چیزی مثل تیغ بود زد به گوشم و دکمه کرنومتر زد. بعدا که رفتم خونه اسم ازمایشامو زدم تو نت دیگه از اون روز کار من شده بود که تو گوگل جراحی انحراف بینی سرچ کنم.دنبال فیلم هاش هم گشتم ولی فقط فیلم جراحی های زیبایی بود اونم به خاطر تبلیغش.برای انحراف بینی فقط از این فیلم های انیمیشنی بود.4شنبه شد .رفتیم دکتر.دیگه اونجا استرس من خیلی زیاد شده بود همش به مامانم میگفتم از مریضای دیگه راجب دکتر و عملشون بپرسه.همه راضی بودن.بعد دوباره میگفتم مامان من میگم پیش ی دکتر دیگه هم بریم.مامانم دلش میخواست من هر چه زودتر عمل کنم.میگفت زهرا خداکنه دکتر بگه همین فردا بستری شی جمعه عمل کنی شنبه هم مرخص بشی!اینجوری به کلاسات هم میرسی!گفتم مااامااان خیلیی زوده مامان من زودتر از یه هفته عمل نمیکنما مامان نگی ی وقت ب دکتر.خلاصه کلی باهاش صحبت کردم ک ی وقت چیزی نگه.نوبتمون شد رفتیم داخل دکتر اسکن و ازمایشمو نگاه کرد گفت خداروشکر خوبه ازمایشات.بعدش هم دوباره معاینه کرد.تقویمشو برداشت که تاریخ عمل مشخص کنه.گفت سه شنبه خوبه؟منم سریع گفتم نعععع خیلی زوده یه خرده دیرتر. ولی مامان بابام موافق بودن😢 مامانم گفت اقای دکتر زهرا یه خرده میترسه اگه میشه شما باهاش صحبت کنید.دکتر گفت ترس نداره ک تو هیچی,متوجه نمیشی. عمل نکنی که چی بشه؟اگه عمل نکنی ممکنه بعدا مشکل قلبی پیدا کنی.هر سوالی هم داری ازم بپرس.منم برای اولین سوال پرسیدم درد داره؟!گفت ن اصلا.گفتم تامپون هم میزارین؟ دوباره گفت ن.وقتی گفت تامپون نمیزاره من خیلی خوشحال شدم،قبلا تو نت خونده بودم که بعضی از دکترها از تامپون استفاده نمیکنن.دیگه مجبوری قبول کردم که سه شنبه جراحی کنم. دوشنبه باید بستری میشدم.یادمه من چند روز قبل عمل و یه ماه بعدش به بهونه عمل تو خونه دست به سیاه و سفید نزدم(هرکی ندونه فک میکنه حالا من چه قدر کار میکردم 😂)کارایی که انجام میدادم افتاده بود گردن داداشم.ینی حسااابی سو استفاده میکردما.قبل عمل میگفتم به من چیزی نگید من زیر تیغم!بعدش هم میگفتم دکتر گفته نباید وسیله سنگین بلند کنم! دوران خوبی بود حیف که تموم شد.خلاصه دوشنبه شد و روز بستری شدن فرا رسید.اون روز من تا ظهر مدرسه کلاس داشتم و قرار بود بعد کلاس من سریع بریم.بعد از کلاس با بچه ها رفتیم فضای سبز کنار مدرسه یه خرده عکس گرفتیم.همش هم از دماغ بیچاره من عکس میگرفتن،میگفتن میخوایم از این عکس های قبل عمل بعد عمل درست کنیم.بابام اومد دنبالم رفتیم خونه. سریع ناهار خوردیم.من اصلا میل نداشتم فک کنم به خاطر استرس بود دو سه تا قاشق بیشتر نخوردم.بعدش هم دوش گرفتم و رفتیم. داداشم هم قرار بود بره خونه خالم.رسیدیم بیمارستان.بابام کارای بستری شدنمو انجام داد.من بستری شدم. چشمتون روز بد نبینه دیدم رو تختم یه دست لباسه. لباس ک چه عرض کنم میتونستم دو دور، دور خودم بپیچمش. خانوادگی توش جا میشدیم.منم خیلی شیک دوباره لباس تا کردم گذاشتم سرجاش. یه خرده بعد دیدم دارن غذا میارن یادم نمیاد چ ساعتی بود ولی هوا هنوز تاریک نشده بود. اصلا اون لحظه دلم غذا نمیخواست. به خاطر همین به مامانم گفتم سوپ بگیره.سوپ ک اورد من از هر زاویه ای که تماشا کردم دیدم شبیه سوپ نیست.توش پاستا داشت من تاحالا سوپ این مدلی ندیده بودم.فقط لیمو ترششو خوردم.ب مامانم گفتم شب نمیخواد پیشم بمونی خسته میشی.برو استراحت کن فردا صبح بیاین.ولی راضی نمیشد بالاخره با کمک پرستارا تونستم راضیش کنم.مامان بابام شب رفتن خونه عمه.تو بیمارستان اصلا زمان نمیگذره ادم حوصلش سر میره.مامانم هر یه ساعت ی بار زنگ میزد میگفت چیزی خوردی؟ منم میگفتم اره فلان چیزو خوردم(الکی مثلا) شب شد ی پرستار اومد فشار و دما ی بدنم اندازه گرفت و چندتا سوال پرسید.بعد گفت تاحالا بیمارستان بستری شدی؟منم گفتم نه.خندیدگفت پس ما قراره اینجا به صلابه بکشیمت!بعدش هم خواست انژیوکت وصل کنه. من تا اون روز تاحالا سرم نزده بودم. سرمو برگردوندم تا چیزی نبینم.گفت لباسم هم بپوشم.منم روم نشد حداقل بگم لباس مردونه بیارن بهتره باز. همون لباس خوشگل پوشیدم! خیلی سعی کردم بخوابم ولی خوابم نمیبرد ک.دیدم داداشم پیام داده.حالمو پرسید و یه خرده باهم حرف زدیم (خیلی مهربونه داداشم 6سال از من کوچیک تره)بالاخره ی چندساعتی خوابیدم.بیدار شدم دیدم دارن صبحانه میدن. ولی هوا هنوز روشن نشده بود.فکرکردم به من نمیدن چون باید ناشتا باشم برای عمل.ولی دیدم برای منم اوردم.هرچی گفتم من صبح عمل دارم نباید بخورم گفتن ن عملت بعدازظهره. منم دیدم اگه نخورم تا بعدازظهر شاید حالم بد بشه.یه نصف لیوان چای خوردم با اندازه دوتا بند انگشت نون با کره و عسل!(خب اونم نمیخوردی دیگه)پنیر هم ک کلا دوست ندارم.یکی دو ساعت بعد گفتم زنگ بزنم به مامانم بگم عملم بعدازظهره الکی زود نیان اینجا.گوشیمو برداشتم دیدم مامانم چندبار زنگ زده متوجه نشدم.زنگ زدم بهش قضیه گفتم ولی خب دیگه دیر شده بود تو بیمارستان بود داشت میومد پیشم.مامانم اومد یه خرده باهم حرف زدیم. ساعت نه و نیم بود یکی اومد گفت اماده شو باید بری اتاق عمل!گفتم ولی به من گفتن بعدازظهر من ک الان ناشتا نیستم. زنگ زدن به دکترم گفتن ماجرا قرار شد همون بعدازظهر عمل بشم البته بعدازظهر ک چ عرض کنم شب بود دیگه.گفتم من فقط یه ذره صبحونه خوردم نمیشه حالا برم؟دوباره زنگ زدن پرسیدن گفتن نمیشه.ینی دلم میخواست سرمو بکوبم تو دیوار.چون میخواستم زودتر تموم شه خلاص بشم.هیچی دیگه ی جوری خودمونو سرگرم کردیم.مامانم با اون لباس پرنسسیم هی ازم عکس میگرفت،ی عکس هم فرستاد تو یکی از گروه های فامیلی ابروم رفت. یه خرده با فامیل چت کردم یه خرده با دوستام. ولی وقت نمیگذشت ک. روز قبل ناهار درست حسابی و شام هم نخورده بودم اونم از طرز صبحونه خوردنم دیگه حسابی گشنگی و کلافگی بهم فشار اورده بود.ساعت 7ونیم 8بود که اومدن گفتن اماده شم. هیچ وقت فکرنمیکردم از اینکه قراره برم اتاق عمل خوشحال بشم ولی اون لحظه خوشحال شدم.لباسای اتاق عمل پوشیدم بامزه شده بودم یه عکس هم با اون لباسا گرفتم!با یکی از پرستارا رفتیم سمت اتاق عمل.اونجا یه سالن بزرگ بود که اتاق اتاق میشد.وقتی رسیدیم پرستار منو تحویل یکی از پرسنل اونجا داد و رفت.اونم چندتا سوال ازم پرسید و گفت برم تو یکی از اتاقا ک اتاق انتظار بود.قبلش کفشامو دراوردم و یه جفت دمپایی پوشیدم.رفتم تو اتاق چندنفر دیگه هم بودن که منتظر بودن نوبتشون بشه.یادمه یه مادربزرگ گوگولی مگولی هم اونجا بود که دستش شکسته بود.انقدر ساکت و مظلوم بود.هیچی نمیگفت.دیگه همه رفته بودن فقط من و یه خانومه مونده بودیم. باهم حرف میزدیم.دیگه از همه چی برای من تعریف کرد.از اینکه دخترش بستکبال بازی میکنه و اردوی تیم ملی دعوت شده ولی باباش اجازه نداده بره تا جراحی قبلش که بیهوش نبوده و مثل اینکه از ترس فشارش میاد پایین و دکترش شروع میکنه از عروسی پسرش تعریف کردن تا ترسش کم بشه!دقیق یادم نیس کجاشو میخواست جراحی کنه تیروییدش بود نمیدونم، فقط یادمه تو همون دور و برا بود! پا شدم از اتاق رفتم بیرون ببینم چه خبره داشتم برا خودم میرفتم یکی گفت عمو کجا میری؟برو تو اتاق جایی نریا.هیچی دیگه منم برگشتم. دوباره همون مرده اومد صدام زد گفت بریم. تو راه ازم پرسید برای چی میخوای عمل کنی؟منم جوابشو دادم.دیدم دکترم هم داره از رو به رو میاد.سلام کردیم و گفت برو الان میام. رسیدیم به اتاق عمل شماره6 یه نیمکت بود گفت بشین اینجا این کاشیارو بشمار تا دکترت بیاد.منم یه نگا به کاشیای روبروم کردم دیدم خیلی زیاده بهتره همین برگه های تو دستمو بشمارم! یه چند دقیقه بعد دکتر با یکی دیگه اومد در اتاق باز کرد گفت برم تو. بعدش هم پرونده مو ازم گرفت.رفت سراغشون. یه جایی بود پر از انواع و اقسام دستگاه با ی تخت هم وسط اتاق.اون یکی مرده هم داشت وسیله برمیداشت.ازم پرسید میترسی؟منم گفتم:یکم! بعدش دکترم برگشت گفت میترسی؟.منم قیافه مو ی جوری کردم ک ینی اره.اومد پیشم گفت تو اصلا چیزی حس نمیکنی.تنها دردی ک میفهمی وقتیه که میخوان رگتو بگیرن.که منم گفتم قبلا رگ گیری کردن.به اون اقا گفت که دیگه انژو نمیخواد.بعدم گفت که برم رو تخت بخوابم.وای ک چ استرسی داشتم.اون اقا اومد فشارمو گرفت.8بود فک کنم.بعدش بهم سرم وصل کرد یه امپول هم زد که فک کنم به خاطر همون بود که بعدش خیلی احساس گیجی داشتم.ازون گیره ها هم وصل کرد به انگشتم.ماسک اکسیژن گذاشتن.دیگه کم کم همه اومدن.من خیلی گیج بودم بیشتر صدا تو ذهنمه تا تصویر.پا و دستمو بستن.بعدش میخواستن یه چیز بزارن زیرم چون تو حال و هوای خودم نبودم سخت بود!بالاخره با تشویقای دوستان تونستم یه خرده بلندشم و اونو گذاشتن.دکتر بیهوشی هم اومد.دکترم بهش گفت ک میترسم.اونم گفت میترسه؟بعدش ازم پرسید که چندسالته؟منم گفتم17.گفت17؟من 17سالم بود انگار ک 20 سالم بود!.به دکترم گفت:دکتر اماده ای؟ دکتر هم گفت من همیشه اماده ام!بعدش فهمیدم ک دارن داروی بیهوشی تزریق میکنن نمیدونم چی شد دکتر بیهوشی گفت بچه رو اذیت نکن بعدش حس کردم خودش دستشو اورد جلو و دارو تزریق کرد.دیگه هیچی نفهمیدم تا ی خانومی صدام کرد گفت زهرا پاشو عملت تموم شده. من شروع کردم به گریه در حد المپیک. پاهام میلرزید.نمیدونم چرا گریه میکردم دست خودم نبود.دوباره همون خانوم بهم گفت ک اروم باش.بعد یه مدت دیگه گریه ام بند اومد. چشامو باز کردم.فهمیدم تو ریکاوری ام. سخت ترین قسمت ماجرا همین جا بود. با دهن نفس میکشیدم.چون دهنم باز مونده بود خشکک خشکک شده بود.وحشتناک خشک بود.گلوم میسوخت.به زور اب دهنمو قورت میدادم تا شاید یه خرده بهتر شه.دلم میخواست اب بخورم دهنم از این خشکی دربیاد.خیلی بد بود خیلی. یه خرده اطرافمو نگا کردم.نمیدونم چی شد ک یه دفعه ای تصمیم گرفتم از جام بلند شم!! همه انرژیمو جمع کردم نشستم! واقعا با اون حالم چه طوری این کارو کردم خودم موندم! که یه دفعه ای یکی دید گفت برای چی پاشدی بگیر بخواب. بعد یه مدت خواستن منتقلم کنن بخش.یکی اومد هرچی بهم وصل بود باهم گرفت کشید( یه خرده ملایم تر خو)گفت کلاهت کو؟کلاهم سرم نبود!هرچی گشت پیداش نکرد. اون ملافه ای که زیرم بود گذاشت رو سرم که با حجاب بشم.بعدش بردتم تو سالن.اونجا رفتم روی یه تخت دیگه بعدش هم سوار اسانسور شدیم.ادمایی که تو اسانسور بودن داشتن راجب پیرزنی حرف میزدن که به خاطر عفونت سر عمل فوت شده بود.و من هنوزم دعا میکنم اون پیرزنی که من دیدمش نبوده باشه😞. بردنم بخش.مامانمو دیدم.چشماش سرخ بود صداش هم گرفته معلوم بود گریه کرده. حالمو پرسید.منم سرمو به نشونه خوبم تکون دادم.بردنم اتاقی که بستری بودم. لباسامو عوض کردن.خواستن دوباره سرم وصل کنن.که پرستار دستمو دید گفت این رگ دیگه به درد نمیخوره.دوباره انژوکت وصل کردن. دوستم گفته بود وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون بهش خبر بدم.میدونستم اگه نگم نگران میشه. به خاطر همین به مامانم گفتم گوشیمو برداره بهش خبر بده. گوشیمو برداشت حالا رمزو نمیدونست. رمزم یه الگو سختی هم بود.دیدم نمیتونم بگم.گوشیو گرفتم بعد چندبار بالاخره تونستم بازش کنم. یه جمله با پر از غلط فرستادم.بعدش مامانم با قاشق بهم اب میوه داد که یخ خرده گلوم بهتر شد.دیگه هی میخوابیدم و بیدار میشدم ی چندتا قاشق اب میوه میخوردم دوباره میخوابیدم.یادم نمیاد صبح چه ساعتی بود که سرحال شدم. داشتم اهنگ گوش میکردم همون خانمی که تو اتاق عمل دیده بودم با همراهش اومد پیشم.حال عمومیش از من بدتر بود گفت وقتی تو از اتاق عمل اومدی من تازه داشتم میرفتم اتاق عمل.پرستار اومد بهم قرص مسکن بده که من گفتم درد ندارم.تعجب کرده بود درد ندارم.گفت حالا این قرص پیشت باشه اگه یه وقت درد داشتی بخور.دوباره بعد ی مدت یه پرستار دیگه اومد یه امپول بی رنگی بود زد تو انژوکتم و پانسمانم هم عوض کرد.ناهار برام سوپ اوردن که خداروشکر اندفعه قابل خوردن بود. دیگه نزدیکای ظهر بود که دکترم اومد.پانسمانمو باز کرد یه نگاه بینیم انداخت.بعدش هم گفت خواستی پانسمانتو عوض کنی گاز هم نذاشتی مهم نیس.همین چسب کافیه. دارو نوشت و مرخصم کرد.منم لباسامو عوض کردم.یادم افتاد کفشام تو اتاق عمله.مامانم فرستادم که برام بیاره.ولی وقتی برگشت گفت پیدا نکردن.حالا مونده بودم بدون کفش! تو ماشین یه جفت دمپایی بود.بابام اورد پوشیدم.تو بخش که داشتیم میرفتیم مامانم گفت از دوستت خداحافظی نمیکنی؟گفتم کدوم دوستم؟! گفت همونی که اومد پیشت.از بیرون اتاقش نگاه کردم دیدم خوابه دیگه بیدارش نکردم. تو راه بابام کنار یه شرینی فروش نگه داشت شیرینی بخره.ما هم که خانوادگی عاشق شرینی، شیرینی و شیرینی فروشی میبینیم از خود بی خود میشیم. با همون دمپایی های قشنگم پیاده شدم رفتم تو مغازه و شیرینی انتخاب کردم. قبل از اینکه بریم خونه رفتیم خونه عمه جان.عروس عمه ام برام سوپ درست کرده بود یه بشقاب خوردم. گفت فک کنم دوست نداشتی کم خوردی. گفتم نه اخه بیمارستان هم یه کم خورده بودم دیگه بیشتر از این جا نداشتم.(همه میدونن من سوپ و اش دوست دارم و به ی بشقاب قانع نیستم). یه خرده نشستیم برگشتیم خونه. من هنوز لباسامو از تنم درنیاورده بودم دیدم زنگ خونه زدن!خانواده عموم بودن با عزیزجونم اومده بودن عیادت.دیگه عزیزجونم بیشتر از این دلش طاقت نیاورده بود به خاطر همین زود اومده بودن.حالا منم به زور نشستم دلم میخواست بخوابم.همین که رفتن من سریعا رفتم تو اتاقم خوابیدم.شب بود بیدار شدم سوپ خوردم.بابام گفت قرص هم بخورم.مسؤل قرصم بابام بود. به منو مامانم اعتماد نداشت میگه شماها سروقت دارو نمیخورین.مثلا میدیدم بابام4صبح با یه لیوان اب میوه بالا سرم وایستاده.تا اخرش هم باید میخوردم.میگفتم خب بابا شما برو بخواب من بقیشو میخورم.میگفت نه باید بخوری من ببینم. تا روز یکشنبه مشغول استراحت و مهمون بودم. یکشنبه هم رفتم مطب دکتر تا به قول دکتر بخیه هامو بکشم. دراز کشیدم رو تخت.دکتر اون دوتا نخی ک بهم گره خورده بودن باز کرد اروم اروم کشیدش.یه چیزی شاید نهایت به اندازه10سانت از بینیم اومد بیرون.خداروشکر این قسمتش هم اصلا درد نداشت.فک کنم اونایی درد دارن که یه پانسمان خیلی دراز داخل بینیشون میزارن.کلی هم خوراکی گفت نخورم به خاطر حساسیت.منم ماه اول جوگیر بودم رعایت میکردم ولی بعدش دیگه بی خیال شدم. یک ماه بعد هم رفتم برای شستشو.این بود خاطره ی من.
پ ن:اگه خیلی طولانی و بی مزه بود شرمنده خاطره نویسیم خوب نیس
پ ن:اخرش رفتم رو دور تند که زود تموم شه
پ ن:امیدوارم همیشه سلامت باشین و اگر خدایی نکرده لازم بود این جراحی انجام بدین ترستون کم تر شده باشه

و در آخر آخر جا داره که بگم دوباره ایران...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 42
  • باردید دیروز : 13
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 94
  • بازدید ماه : 305
  • بازدید سال : 1,685
  • بازدید کلی : 71,796
  • کدهای اختصاصی