loading...
خاطرات کارآموزی آمپول
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
سنا 0 93 modir
اندیشه جون بازدید : 143 یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

سلاااام😊امیدوارم حال دلتون خوب خووب باشه.اومدم که دومین خاطرمو تعریف کنم.
حدود سه سال پیش انحراف بینیمو عمل کردم که میخوام خاطره اونو بگم.شاید باعث بشه اگه کسی خواست این جراحی انجام بده ی خرده ترسش کم تر بشه اخه منو خیلی از این جراحی ترسونده بودن.همیشه میشنیدم که جراحی بینی خیلی درد داره مخصوصا وقتی که میخوان پانسمانشو دربیارن.
من خیلی وقت بود که گلوم ترشحات زیادی داشت اما بهش اهمیتی نمیدادم.مامانم بهم اصرار میکرد که بریم دکتر ولی خب من زیربار نمیرفتم.تا اینکه ی روز گفت فردا دکتر نوبت گرفتم باید بریم.منم بهونه اوردم که نههههه پس فردا امتحان دارم اون وقت نمیرسم بخونم و کلی درس دیگه هم دارم.خلاصه هرجور بود از زیرش دررفتم.فردای اون روز مامانم گفت نوبتتو انداختم سه شنبه دیگه هیچ بهانه ای هم نمیشه بیاری.منم چاره ای جز قبول کردن نداشتم.سه شنبه شد و من و مامانم رفتیم مطب دکتر.دوتا اتاق کنار هم بود که دکتر همش بین این دوتا اتاق در رفت و امد بود. خداروشکر خیلی معطل نشدیم که منشی گفت نوبت شماس.با مامانم رفتیم سمت اون اتاقا که دکتر از یکیش اومد بیرون گفت برای شست و شو گوش اومدین یا ویزیت؟که ما هم گفتیم ویزیت.گفت پس بیاین اینجا و رفت تو اون یکی اتاق.نشستیم و من مشکلمو گفتم. اومد معاینه م کنه.گفت عمو باز کن دهنتو گلوم نگاه کرد گفت لوزه داری احتمالا به خاطر همونه باید جراحی کنی. بعدش هم اسکن نوشت گفت اینو انجام بدین بیارین ببینم.تشکر کردیم اومدیم بیرون مامانم همون موقع زنگ زد بابام که بیاد دنبالمون بریم اسکن. رفتیم بیمارستان ی سری فرم بود که باید پر میکردم بابام هم اومد کمکم یه فرم پر کرد دیدم سنمو نوشته15!گفتم بابا من15 سالمه اخه؟گفت اره دیگه.گفتم من17سالمه!گفت زهرا الکی سنتو زیاد نکن.فک نکن سنتو زیاد کنی زود میفرستمت خونه بخت از این خبرا نیست.حالاحالاها بچه ای.گفتم اون که بله ولی من الان15سالم نیست اخه.یه خرده باهم حساب کتاب کردیم.گفتم من الان16سالم تکمیل شده رفتم تو17.گفت خب یه چند روز بیشتر نگذشته.نوشت16 اخر هم قبول نکردن 17سالمه! منتظرشدم تا نوبتم بشه.نوبتم که شد رفتم ی سالنی که توش دوتا اتاق بزرگ بود و تو هرکدوم ی دستگاه.مسؤلش گفت که اگه گل سر و گوشواره و اینجور چیزا دارم دربیارم.منم همه دراوردم دادم بابام.رفتیم تو یکی از اتاقا گفت دراز بکشم بعدشم من و دستگاه و تنظیم کرد و رفت بیرون.منم چشمامو بستم که چیزی نبینم. دستگاه روشن شد.منم چشمام بسته بود ولی حس میکردم اون دایره هه داره میچرخه بعد ی مدت دستگاه خاموش شد و اون مرده از میکروفون گفت که بیام پایین
منم اومدم پایین و از اتاق رفتم بیرون. از اون اقا هم خداحافظی کردم.اومدم پیش مامان و بابام بعدش هم ک رفتیم خونه. وقتی اسکن اماده شد از اونجایی که از دکتر رفتن فراری ام به مامانم گفتم من دیگه نمیام خودت ببر نشون بده.ی چند روز بعد مامانم اسکن برد نشون دکتر بده.منم خونه بودم و داشتم درس میخوندم که فهمیدم مامانم اومد سریع از اتاق پریدم بیرون.گفتم سلام چی شد؟ مامانمم گفت هیچی باید عمل کنی.فکر کردم داره شوخی میکنه گفتم عه مامان اذیتم نکن دیگه بگو دکتر چی گفت.مامانم گفت راست میگم دکتر گفت باید عمل کنی ولی من باور نمیکردم همش فکر میکردم داره سر به سرم میذاره.مامانم گفت دکتر گفت انحراف بینی داری باید عمل کنی. بعدشم گفت سری بعد خودشم بیار برای ویزیت. دیدم انگاری قضیه جدیه.یه اسپری هم داده بود ک استفاده کنم.اونو مصرف کردم و با هرترفندی که بود خانواده قانع کردم که فعلا موضوع پیگیری نکنیم. تا اینکه من دیگه خودم اصلا یادم رفته بود و قضیه فراموش کرده بودم. ولی فکرکنین یه درصد مامان من یادش بره!تابستون شد.مامانم گفت تهران نوبت دکتر گرفتم.
خلاصه با مامان و بابام رفتیم تهران. منتظر بودیم تا نوبتمون بشه. یادمه یه پسره بود دماغشو عمل کرده بود.معلوم بود زیبایی هم عمل کرده.اومده بود پانسمانشو دربیاره با دو تا از دوستاش بود.نوبتش شد رفت داخل یه چند دقیقه که گذشت دکتر از اتاقش اومد بیرون همراهاشو صدا زد که برن تو.ی نیم ساعت بعد پسره اومد بیرون دیدم چشماش سرخ شده معلوم بود حسابی اذیت شده. اونو که دیدم شروع کردم به دعا که برای من عمل نخواد بالاخره نوبت ما شد.رفتیم داخل بعد از سلام و احوال پرسی.دکتر اسکنمو نگاه کرد بعدش هم دماغمو معاینه کرد و پرسید کی دماغت شکسته؟گفتم شکسته؟ دکتر هم گفت احتمالا تو بچگی شکسته متوجه نشدین. بعدش هم گفت فکت هم مشکل داره.دستشو گذاشت دو طرف صورتم گفت دهنمو باز و بسته کنم.بعداز اینکه اینکارو کردم حس کردم بدتر فکم ازجا دراومد! گفت 6 ماه بعد عمل فکت هم خوب میشه.خیلی حرف های دیگه هم گفت که اگه بخوام بگم خیلی طولانی میشه.تاریخ اسکنو نگاه کرد مال ابان ماه بود گفت این دیگه به درد نمیخوره یه اسکن دیگه نوشت با ازمایش های قبل عمل. و قرار شد وقتی انجامشون دادم ببرم نشون بدم. خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. تو راه برگشت که بودیم من گریه ام گرفته بود بدون اینکه کسی بفهمه ی خرده گریه کردم البته نه ب خاطر اینکه باید عمل میکردم اون روزا من درگیر یه مشکل دیگه ای هم بودم.همزمانی اینا منو دپرس کرده بود. به جز اینا از شر یه اتفاق بد هم تازه خلاص شده بودم خلاصه ک روزای خوبی نبود. بعدش هم از شنبه مامانم شروع کرد به اصرار که برم اسکنمو انجام بدم.هی میگفتم فعلا نع بزا اون حل بشه بعدا مامانم هم میگفت تا تو این کارارو انجام بدی اون موضوع هم حل شده. یکی دو روز بعد مامانم دوباره گفت ک برم اسکن دیگه عصبانی داشت میشد بابام هم نشسته بود رو مبل هیچی نمیگفت.فک کنم میدونست ک مامانم بالاخره موفق میشه. منم با ناراحتی رفتم اتاقم که اماده بشم.گریه میکردم و لباس عوض میکردم.حق با مامانم بود تا من این ازمایشا و اسکن انجام میدادم اون موضوع هم حل میشد.ی جورایی داشتم از جراحی فرار میکردم.بالاخره اسکن انجام دادم و حالا نوبت رسید به ازمایش!روز اولی ک قرار بود برم ازمایش بدم ناهار خونه خالم دعوت بودیم خیلی شیک ساعت11از خواب پاشدم.مامانم گفت اماده شو بریم ازمایش از اونجا هم بریم خونه خاله.منم گفتم باشه بزار صبحونه بخورم بریم! حالا من اصلا خیلی اهل صبحونه خوردن نیستم مخصووصا اون موقع ها. مامانم گفت زهرا نمیخواد بخوری یه وقت میبینی باید ناشتا باشی گفتم ن بابا نمیخواد ناشتا باشم ونشستم به خوردن! رفتیم ازمایشگاه مامانم پرسید که باید ناشتا بود یا ن که اونا هم گفتن بلههه. منم اینطوری😁 ب مامانم نگاه کردم.روز دوم من ساعت8مدرسه کلاس داشتم مامانم گفت میریم ازمایش میدیم از اونجا میبرمت مدرسه. رفتیم ازمایشگاه.گفتم واای مامان ساعتو نگا میترسم دیر بشه به کلاسم نرسم.معلوم نیست که کی نوبتمون بشه.(ولی واقعا ممکن بود دیر بشه) مامانم یه نگا به ساعت و ی نگا ب جمعیت کرد و گفت چی کار کنیم؟منم گفتم بریم فردا بیایم اینطوری مطمئن تره جواب ازمایش هم برای چهارشنبه میخوایم دیگه تا اون موقع حاضره. و ب این صورت اون روز هم ازمایش ندادم. امااا دیگه برای فردا بهونه ای نداشتم.خداروشکررر اون موضوع هم حل شده بود دیگه راه پیچوندنی نبود. روز سوم دیگه ازمایش دادم. وقتی نوبتم شد خانمی ک ازمایش میگرفت ازم پرسید اینارو برای چی میخوای؟منم گفتم برای جراحی انحراف بینی. اول ازم خون گرفت دفعه دومی بود ک داشتم ازمایش خون میدادم دفعه اولم هم خودش ماجرایی داشت😂!سرمو برگردوندم تا چیزی نبینم خدایی خوب گرفت فقط اولش ی سوزش کمی حس کردم.بعدش هم یه دونه از این چوب بستنیای خودمونو برداشت،برد تو دهنم کشید به لپم.بعدش هم فک کنم ی چیزی مثل تیغ بود زد به گوشم و دکمه کرنومتر زد. بعدا که رفتم خونه اسم ازمایشامو زدم تو نت دیگه از اون روز کار من شده بود که تو گوگل جراحی انحراف بینی سرچ کنم.دنبال فیلم هاش هم گشتم ولی فقط فیلم جراحی های زیبایی بود اونم به خاطر تبلیغش.برای انحراف بینی فقط از این فیلم های انیمیشنی بود.4شنبه شد .رفتیم دکتر.دیگه اونجا استرس من خیلی زیاد شده بود همش به مامانم میگفتم از مریضای دیگه راجب دکتر و عملشون بپرسه.همه راضی بودن.بعد دوباره میگفتم مامان من میگم پیش ی دکتر دیگه هم بریم.مامانم دلش میخواست من هر چه زودتر عمل کنم.میگفت زهرا خداکنه دکتر بگه همین فردا بستری شی جمعه عمل کنی شنبه هم مرخص بشی!اینجوری به کلاسات هم میرسی!گفتم مااامااان خیلیی زوده مامان من زودتر از یه هفته عمل نمیکنما مامان نگی ی وقت ب دکتر.خلاصه کلی باهاش صحبت کردم ک ی وقت چیزی نگه.نوبتمون شد رفتیم داخل دکتر اسکن و ازمایشمو نگاه کرد گفت خداروشکر خوبه ازمایشات.بعدش هم دوباره معاینه کرد.تقویمشو برداشت که تاریخ عمل مشخص کنه.گفت سه شنبه خوبه؟منم سریع گفتم نعععع خیلی زوده یه خرده دیرتر. ولی مامان بابام موافق بودن😢 مامانم گفت اقای دکتر زهرا یه خرده میترسه اگه میشه شما باهاش صحبت کنید.دکتر گفت ترس نداره ک تو هیچی,متوجه نمیشی. عمل نکنی که چی بشه؟اگه عمل نکنی ممکنه بعدا مشکل قلبی پیدا کنی.هر سوالی هم داری ازم بپرس.منم برای اولین سوال پرسیدم درد داره؟!گفت ن اصلا.گفتم تامپون هم میزارین؟ دوباره گفت ن.وقتی گفت تامپون نمیزاره من خیلی خوشحال شدم،قبلا تو نت خونده بودم که بعضی از دکترها از تامپون استفاده نمیکنن.دیگه مجبوری قبول کردم که سه شنبه جراحی کنم. دوشنبه باید بستری میشدم.یادمه من چند روز قبل عمل و یه ماه بعدش به بهونه عمل تو خونه دست به سیاه و سفید نزدم(هرکی ندونه فک میکنه حالا من چه قدر کار میکردم 😂)کارایی که انجام میدادم افتاده بود گردن داداشم.ینی حسااابی سو استفاده میکردما.قبل عمل میگفتم به من چیزی نگید من زیر تیغم!بعدش هم میگفتم دکتر گفته نباید وسیله سنگین بلند کنم! دوران خوبی بود حیف که تموم شد.خلاصه دوشنبه شد و روز بستری شدن فرا رسید.اون روز من تا ظهر مدرسه کلاس داشتم و قرار بود بعد کلاس من سریع بریم.بعد از کلاس با بچه ها رفتیم فضای سبز کنار مدرسه یه خرده عکس گرفتیم.همش هم از دماغ بیچاره من عکس میگرفتن،میگفتن میخوایم از این عکس های قبل عمل بعد عمل درست کنیم.بابام اومد دنبالم رفتیم خونه. سریع ناهار خوردیم.من اصلا میل نداشتم فک کنم به خاطر استرس بود دو سه تا قاشق بیشتر نخوردم.بعدش هم دوش گرفتم و رفتیم. داداشم هم قرار بود بره خونه خالم.رسیدیم بیمارستان.بابام کارای بستری شدنمو انجام داد.من بستری شدم. چشمتون روز بد نبینه دیدم رو تختم یه دست لباسه. لباس ک چه عرض کنم میتونستم دو دور، دور خودم بپیچمش. خانوادگی توش جا میشدیم.منم خیلی شیک دوباره لباس تا کردم گذاشتم سرجاش. یه خرده بعد دیدم دارن غذا میارن یادم نمیاد چ ساعتی بود ولی هوا هنوز تاریک نشده بود. اصلا اون لحظه دلم غذا نمیخواست. به خاطر همین به مامانم گفتم سوپ بگیره.سوپ ک اورد من از هر زاویه ای که تماشا کردم دیدم شبیه سوپ نیست.توش پاستا داشت من تاحالا سوپ این مدلی ندیده بودم.فقط لیمو ترششو خوردم.ب مامانم گفتم شب نمیخواد پیشم بمونی خسته میشی.برو استراحت کن فردا صبح بیاین.ولی راضی نمیشد بالاخره با کمک پرستارا تونستم راضیش کنم.مامان بابام شب رفتن خونه عمه.تو بیمارستان اصلا زمان نمیگذره ادم حوصلش سر میره.مامانم هر یه ساعت ی بار زنگ میزد میگفت چیزی خوردی؟ منم میگفتم اره فلان چیزو خوردم(الکی مثلا) شب شد ی پرستار اومد فشار و دما ی بدنم اندازه گرفت و چندتا سوال پرسید.بعد گفت تاحالا بیمارستان بستری شدی؟منم گفتم نه.خندیدگفت پس ما قراره اینجا به صلابه بکشیمت!بعدش هم خواست انژیوکت وصل کنه. من تا اون روز تاحالا سرم نزده بودم. سرمو برگردوندم تا چیزی نبینم.گفت لباسم هم بپوشم.منم روم نشد حداقل بگم لباس مردونه بیارن بهتره باز. همون لباس خوشگل پوشیدم! خیلی سعی کردم بخوابم ولی خوابم نمیبرد ک.دیدم داداشم پیام داده.حالمو پرسید و یه خرده باهم حرف زدیم (خیلی مهربونه داداشم 6سال از من کوچیک تره)بالاخره ی چندساعتی خوابیدم.بیدار شدم دیدم دارن صبحانه میدن. ولی هوا هنوز روشن نشده بود.فکرکردم به من نمیدن چون باید ناشتا باشم برای عمل.ولی دیدم برای منم اوردم.هرچی گفتم من صبح عمل دارم نباید بخورم گفتن ن عملت بعدازظهره. منم دیدم اگه نخورم تا بعدازظهر شاید حالم بد بشه.یه نصف لیوان چای خوردم با اندازه دوتا بند انگشت نون با کره و عسل!(خب اونم نمیخوردی دیگه)پنیر هم ک کلا دوست ندارم.یکی دو ساعت بعد گفتم زنگ بزنم به مامانم بگم عملم بعدازظهره الکی زود نیان اینجا.گوشیمو برداشتم دیدم مامانم چندبار زنگ زده متوجه نشدم.زنگ زدم بهش قضیه گفتم ولی خب دیگه دیر شده بود تو بیمارستان بود داشت میومد پیشم.مامانم اومد یه خرده باهم حرف زدیم. ساعت نه و نیم بود یکی اومد گفت اماده شو باید بری اتاق عمل!گفتم ولی به من گفتن بعدازظهر من ک الان ناشتا نیستم. زنگ زدن به دکترم گفتن ماجرا قرار شد همون بعدازظهر عمل بشم البته بعدازظهر ک چ عرض کنم شب بود دیگه.گفتم من فقط یه ذره صبحونه خوردم نمیشه حالا برم؟دوباره زنگ زدن پرسیدن گفتن نمیشه.ینی دلم میخواست سرمو بکوبم تو دیوار.چون میخواستم زودتر تموم شه خلاص بشم.هیچی دیگه ی جوری خودمونو سرگرم کردیم.مامانم با اون لباس پرنسسیم هی ازم عکس میگرفت،ی عکس هم فرستاد تو یکی از گروه های فامیلی ابروم رفت. یه خرده با فامیل چت کردم یه خرده با دوستام. ولی وقت نمیگذشت ک. روز قبل ناهار درست حسابی و شام هم نخورده بودم اونم از طرز صبحونه خوردنم دیگه حسابی گشنگی و کلافگی بهم فشار اورده بود.ساعت 7ونیم 8بود که اومدن گفتن اماده شم. هیچ وقت فکرنمیکردم از اینکه قراره برم اتاق عمل خوشحال بشم ولی اون لحظه خوشحال شدم.لباسای اتاق عمل پوشیدم بامزه شده بودم یه عکس هم با اون لباسا گرفتم!با یکی از پرستارا رفتیم سمت اتاق عمل.اونجا یه سالن بزرگ بود که اتاق اتاق میشد.وقتی رسیدیم پرستار منو تحویل یکی از پرسنل اونجا داد و رفت.اونم چندتا سوال ازم پرسید و گفت برم تو یکی از اتاقا ک اتاق انتظار بود.قبلش کفشامو دراوردم و یه جفت دمپایی پوشیدم.رفتم تو اتاق چندنفر دیگه هم بودن که منتظر بودن نوبتشون بشه.یادمه یه مادربزرگ گوگولی مگولی هم اونجا بود که دستش شکسته بود.انقدر ساکت و مظلوم بود.هیچی نمیگفت.دیگه همه رفته بودن فقط من و یه خانومه مونده بودیم. باهم حرف میزدیم.دیگه از همه چی برای من تعریف کرد.از اینکه دخترش بستکبال بازی میکنه و اردوی تیم ملی دعوت شده ولی باباش اجازه نداده بره تا جراحی قبلش که بیهوش نبوده و مثل اینکه از ترس فشارش میاد پایین و دکترش شروع میکنه از عروسی پسرش تعریف کردن تا ترسش کم بشه!دقیق یادم نیس کجاشو میخواست جراحی کنه تیروییدش بود نمیدونم، فقط یادمه تو همون دور و برا بود! پا شدم از اتاق رفتم بیرون ببینم چه خبره داشتم برا خودم میرفتم یکی گفت عمو کجا میری؟برو تو اتاق جایی نریا.هیچی دیگه منم برگشتم. دوباره همون مرده اومد صدام زد گفت بریم. تو راه ازم پرسید برای چی میخوای عمل کنی؟منم جوابشو دادم.دیدم دکترم هم داره از رو به رو میاد.سلام کردیم و گفت برو الان میام. رسیدیم به اتاق عمل شماره6 یه نیمکت بود گفت بشین اینجا این کاشیارو بشمار تا دکترت بیاد.منم یه نگا به کاشیای روبروم کردم دیدم خیلی زیاده بهتره همین برگه های تو دستمو بشمارم! یه چند دقیقه بعد دکتر با یکی دیگه اومد در اتاق باز کرد گفت برم تو. بعدش هم پرونده مو ازم گرفت.رفت سراغشون. یه جایی بود پر از انواع و اقسام دستگاه با ی تخت هم وسط اتاق.اون یکی مرده هم داشت وسیله برمیداشت.ازم پرسید میترسی؟منم گفتم:یکم! بعدش دکترم برگشت گفت میترسی؟.منم قیافه مو ی جوری کردم ک ینی اره.اومد پیشم گفت تو اصلا چیزی حس نمیکنی.تنها دردی ک میفهمی وقتیه که میخوان رگتو بگیرن.که منم گفتم قبلا رگ گیری کردن.به اون اقا گفت که دیگه انژو نمیخواد.بعدم گفت که برم رو تخت بخوابم.وای ک چ استرسی داشتم.اون اقا اومد فشارمو گرفت.8بود فک کنم.بعدش بهم سرم وصل کرد یه امپول هم زد که فک کنم به خاطر همون بود که بعدش خیلی احساس گیجی داشتم.ازون گیره ها هم وصل کرد به انگشتم.ماسک اکسیژن گذاشتن.دیگه کم کم همه اومدن.من خیلی گیج بودم بیشتر صدا تو ذهنمه تا تصویر.پا و دستمو بستن.بعدش میخواستن یه چیز بزارن زیرم چون تو حال و هوای خودم نبودم سخت بود!بالاخره با تشویقای دوستان تونستم یه خرده بلندشم و اونو گذاشتن.دکتر بیهوشی هم اومد.دکترم بهش گفت ک میترسم.اونم گفت میترسه؟بعدش ازم پرسید که چندسالته؟منم گفتم17.گفت17؟من 17سالم بود انگار ک 20 سالم بود!.به دکترم گفت:دکتر اماده ای؟ دکتر هم گفت من همیشه اماده ام!بعدش فهمیدم ک دارن داروی بیهوشی تزریق میکنن نمیدونم چی شد دکتر بیهوشی گفت بچه رو اذیت نکن بعدش حس کردم خودش دستشو اورد جلو و دارو تزریق کرد.دیگه هیچی نفهمیدم تا ی خانومی صدام کرد گفت زهرا پاشو عملت تموم شده. من شروع کردم به گریه در حد المپیک. پاهام میلرزید.نمیدونم چرا گریه میکردم دست خودم نبود.دوباره همون خانوم بهم گفت ک اروم باش.بعد یه مدت دیگه گریه ام بند اومد. چشامو باز کردم.فهمیدم تو ریکاوری ام. سخت ترین قسمت ماجرا همین جا بود. با دهن نفس میکشیدم.چون دهنم باز مونده بود خشکک خشکک شده بود.وحشتناک خشک بود.گلوم میسوخت.به زور اب دهنمو قورت میدادم تا شاید یه خرده بهتر شه.دلم میخواست اب بخورم دهنم از این خشکی دربیاد.خیلی بد بود خیلی. یه خرده اطرافمو نگا کردم.نمیدونم چی شد ک یه دفعه ای تصمیم گرفتم از جام بلند شم!! همه انرژیمو جمع کردم نشستم! واقعا با اون حالم چه طوری این کارو کردم خودم موندم! که یه دفعه ای یکی دید گفت برای چی پاشدی بگیر بخواب. بعد یه مدت خواستن منتقلم کنن بخش.یکی اومد هرچی بهم وصل بود باهم گرفت کشید( یه خرده ملایم تر خو)گفت کلاهت کو؟کلاهم سرم نبود!هرچی گشت پیداش نکرد. اون ملافه ای که زیرم بود گذاشت رو سرم که با حجاب بشم.بعدش بردتم تو سالن.اونجا رفتم روی یه تخت دیگه بعدش هم سوار اسانسور شدیم.ادمایی که تو اسانسور بودن داشتن راجب پیرزنی حرف میزدن که به خاطر عفونت سر عمل فوت شده بود.و من هنوزم دعا میکنم اون پیرزنی که من دیدمش نبوده باشه😞. بردنم بخش.مامانمو دیدم.چشماش سرخ بود صداش هم گرفته معلوم بود گریه کرده. حالمو پرسید.منم سرمو به نشونه خوبم تکون دادم.بردنم اتاقی که بستری بودم. لباسامو عوض کردن.خواستن دوباره سرم وصل کنن.که پرستار دستمو دید گفت این رگ دیگه به درد نمیخوره.دوباره انژوکت وصل کردن. دوستم گفته بود وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون بهش خبر بدم.میدونستم اگه نگم نگران میشه. به خاطر همین به مامانم گفتم گوشیمو برداره بهش خبر بده. گوشیمو برداشت حالا رمزو نمیدونست. رمزم یه الگو سختی هم بود.دیدم نمیتونم بگم.گوشیو گرفتم بعد چندبار بالاخره تونستم بازش کنم. یه جمله با پر از غلط فرستادم.بعدش مامانم با قاشق بهم اب میوه داد که یخ خرده گلوم بهتر شد.دیگه هی میخوابیدم و بیدار میشدم ی چندتا قاشق اب میوه میخوردم دوباره میخوابیدم.یادم نمیاد صبح چه ساعتی بود که سرحال شدم. داشتم اهنگ گوش میکردم همون خانمی که تو اتاق عمل دیده بودم با همراهش اومد پیشم.حال عمومیش از من بدتر بود گفت وقتی تو از اتاق عمل اومدی من تازه داشتم میرفتم اتاق عمل.پرستار اومد بهم قرص مسکن بده که من گفتم درد ندارم.تعجب کرده بود درد ندارم.گفت حالا این قرص پیشت باشه اگه یه وقت درد داشتی بخور.دوباره بعد ی مدت یه پرستار دیگه اومد یه امپول بی رنگی بود زد تو انژوکتم و پانسمانم هم عوض کرد.ناهار برام سوپ اوردن که خداروشکر اندفعه قابل خوردن بود. دیگه نزدیکای ظهر بود که دکترم اومد.پانسمانمو باز کرد یه نگاه بینیم انداخت.بعدش هم گفت خواستی پانسمانتو عوض کنی گاز هم نذاشتی مهم نیس.همین چسب کافیه. دارو نوشت و مرخصم کرد.منم لباسامو عوض کردم.یادم افتاد کفشام تو اتاق عمله.مامانم فرستادم که برام بیاره.ولی وقتی برگشت گفت پیدا نکردن.حالا مونده بودم بدون کفش! تو ماشین یه جفت دمپایی بود.بابام اورد پوشیدم.تو بخش که داشتیم میرفتیم مامانم گفت از دوستت خداحافظی نمیکنی؟گفتم کدوم دوستم؟! گفت همونی که اومد پیشت.از بیرون اتاقش نگاه کردم دیدم خوابه دیگه بیدارش نکردم. تو راه بابام کنار یه شرینی فروش نگه داشت شیرینی بخره.ما هم که خانوادگی عاشق شرینی، شیرینی و شیرینی فروشی میبینیم از خود بی خود میشیم. با همون دمپایی های قشنگم پیاده شدم رفتم تو مغازه و شیرینی انتخاب کردم. قبل از اینکه بریم خونه رفتیم خونه عمه جان.عروس عمه ام برام سوپ درست کرده بود یه بشقاب خوردم. گفت فک کنم دوست نداشتی کم خوردی. گفتم نه اخه بیمارستان هم یه کم خورده بودم دیگه بیشتر از این جا نداشتم.(همه میدونن من سوپ و اش دوست دارم و به ی بشقاب قانع نیستم). یه خرده نشستیم برگشتیم خونه. من هنوز لباسامو از تنم درنیاورده بودم دیدم زنگ خونه زدن!خانواده عموم بودن با عزیزجونم اومده بودن عیادت.دیگه عزیزجونم بیشتر از این دلش طاقت نیاورده بود به خاطر همین زود اومده بودن.حالا منم به زور نشستم دلم میخواست بخوابم.همین که رفتن من سریعا رفتم تو اتاقم خوابیدم.شب بود بیدار شدم سوپ خوردم.بابام گفت قرص هم بخورم.مسؤل قرصم بابام بود. به منو مامانم اعتماد نداشت میگه شماها سروقت دارو نمیخورین.مثلا میدیدم بابام4صبح با یه لیوان اب میوه بالا سرم وایستاده.تا اخرش هم باید میخوردم.میگفتم خب بابا شما برو بخواب من بقیشو میخورم.میگفت نه باید بخوری من ببینم. تا روز یکشنبه مشغول استراحت و مهمون بودم. یکشنبه هم رفتم مطب دکتر تا به قول دکتر بخیه هامو بکشم. دراز کشیدم رو تخت.دکتر اون دوتا نخی ک بهم گره خورده بودن باز کرد اروم اروم کشیدش.یه چیزی شاید نهایت به اندازه10سانت از بینیم اومد بیرون.خداروشکر این قسمتش هم اصلا درد نداشت.فک کنم اونایی درد دارن که یه پانسمان خیلی دراز داخل بینیشون میزارن.کلی هم خوراکی گفت نخورم به خاطر حساسیت.منم ماه اول جوگیر بودم رعایت میکردم ولی بعدش دیگه بی خیال شدم. یک ماه بعد هم رفتم برای شستشو.این بود خاطره ی من.
پ ن:اگه خیلی طولانی و بی مزه بود شرمنده خاطره نویسیم خوب نیس
پ ن:اخرش رفتم رو دور تند که زود تموم شه
پ ن:امیدوارم همیشه سلامت باشین و اگر خدایی نکرده لازم بود این جراحی انجام بدین ترستون کم تر شده باشه

و در آخر آخر جا داره که بگم دوباره ایران...

omid بازدید : 252 سه شنبه 14 آبان 1392 نظرات (5)

معلم بهداشت یه مدرسه غیر انتفاعی ام یه روز حال یکی از دانش آموزان اول ابتدایی خوب نبود تب داشت و میگفت گلو و دلم درد میکنه توی دفتر نشست و ما هر شماره ای از خانواده اش داشتیم تماس گرفتیم ولی موفق نشیدیم با خبرشون کنیم چون درد بچه زیاد بود و گریه می کرد مدیر مدرسه گفت شما بچه رو ببر درمانگاه اشکالی نداره اسمش امیر محمد بود با هم رفتیم درمانگاه نزدیک مدرسه خیلی گریه می کرد و می گفت نمیآم مادرم رو میخوام و میترسید منم یه کم باهاش حرف زدم تا آروم تر شد رفتیم پیش دکتر مرد مهربونی بود با خنده و لبخند معاینه اش کرد و براش کلی دارو و 5 تا آمپول نوشت و گفت دارو گرفتین بیارید ببینم و بگم کدوم رو الان تزریق کنید امیر محمد اخماش رفت تو هم و با گریه گفت آمپول نمی زنم دکتر هم گفت پسر بچه ها که از آمپول نمی ترسن تازه اونم آمپول به این کوچیکی گریه هم مال دختراست با حرفاش کمی آروم شد رفتیم دارو رو گرفتیم و برگشتیم مطب داروها رو نشون دادیم و 3 تاش رو جدا کرد و گفت تزریق کنید رفتیم تو تزریقات گریه اش زیاد شد بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت، اول پنی سیلین رو تست کرد و بعد از چند دقیقه گفت دراز بکشه حساسیت نداره دراز کشید و شورت و شلوارش رو پایین آوردم خانم تزریقاتی آمپول هارو آماده کرد و با پنبه و الکل اومد و پنبه رو روی باسنش کشید و گفت یه کم خودت رو شل کن و آمپول رو فرو کرد گریه اش زیاد شد و صدای جیغش تو درمانگاه پیچید آمپول رو در آورد و طرف دیگه رو پنبه کشید و آمپول بعدی رو فرو کرد همینطور با صدای بلند گریه میکرد که ناگهان پدرش سر رسید ظاهرا از مدرسه موفق شدند و باهاش تماس گرفتند پدرش هم که با شنیدن گریه بچه اش نگران سمت تزریقاتی اومد و دستی به سر پسرش کشید آمپول دوم تمام شد و کشید بیرون پدر هم پسرش رو به آغوش کشید و کمی نوازشش کرد بعد دوباره آماده اش کرد و اینبار نوبت پنی سیلین بود پنبه رو کشید و تزریق رو شروع کرد باباش نوازشش می کرد ولی بازم جیغ و گریه اش زیاد شد و تکون هم می خورد بالاخره آمپولاش تمام شد و باباش بغلش کرد و رفتیم تو ماشینش اول من و رسوند مدرسه و ازم تشکر کرد و با هم رفتند امیر محمد فردا هم مدرسه نیامد ولی از روز بعدش وقتی من و می دید انگار می ترسید.

 

omid بازدید : 696 دوشنبه 13 آبان 1392 نظرات (0)
14 سالمه اسمم الناز و خیلی از دکتر و آمپول زدن می ترسم مامانم مسئول آزمایشگاهه و دوست دکتر زیاد داره یه روز گلوم خیلی درد می کرد و مجبور شدم به مامانم بگم و بریم دکتر ، دکتر از دوستان مامانم بود و مطبش طبقه بالای آزمایشگاه مامانم بود، مامانم که از ترس من با خبر بود به من گفت اگه خواست برات آمپول بنویسه گریه و آبروریزی نمی کنی و مثل یه دختر خوب از دکتر تشکر می کنی و دراز می کشی و آمپولت رو می زنی و کولی بازی در نمی آری من با بغض وارد اتاق دکتر شدم خیلی خانم خوش اخلاقی بود بعد از احوال پرسی و پرسیدن اسمم گفت چی شده دختر گلم و معاینه ام کرد و گفت لوزه هاش عفونت کرده مجبورم براش یک آمپول پنی سیلین 800 و یک میلیون دویست و دو تا دگزامتازون و یک ب کمپلکس بنویسم دارو هاش رو بگیرید بره تزریقاتی دراز بکشه آمپولاش رو خودم براش می زنم منم که اسم آمپول رو شنیده بودم حسابی ترسیده بودم و از چهره ام هم معلوم بود و دکتر گفت دختر گلم که از آمپول نمی ترسه پس برای چی ناراحته مامانم هم گفت نه نمی ترسه ولی من نزدیک بود اشکم در بیاد به زور خودم رو کنترل کردم و رفتیم داروخانه تا دارو ها رو بگیریم منم توی داروخانه فقط گریه می کردم و بعد از دریافت دارو مامانم گفت دیگه گریه بسه نبینم گریه کنی یا جیغی چیزی بکشی ها رفتیم تزریقاتی و منشی دکتر تست پنی سیلین رو انجام داد و واز اونجایی که مامانم رو می شناخت با هم صحبت می کردند تا بعد از چند دقیقه گفت حساسیت نداری برو دراز بکش تا من خانم دکتر رو صدا می کنم.

آمپول ها رو آماده کرد و من روی تخت دراز کشیدم و مامانم مانتوم رو بالا برد و شلوار و شورتم رو پایین آورد و من آماده بودم تا دکتر که دوست مامانم بود آمد و یه آمپول رو برداشت و گفت الناز خانم یه نفس عمیق بکشه و خودش رو شل کنه منم از ترس نفسم بالا نمی اود چه برسه به کشیدن نفس عمیق سمت راست باسنم رو پنبه کشید و گفت معلومه ترسیدی چون اصلا به حرف من گوش ندادی سوزن رو فرو کرد و خیلی آروم تزریق رو انجام داد یه کم درد اومد و خیلی زود پنبه رو گذاشت روش و آمپول رو کشید بیرون بعد گفت باید به حرفم گوش کنی و خودت رو بیشتر شل کنی تا کمتر درد بکشی و سمت چپ رو پنبه کشید و سوزن رو فرو کرد پنی سیلین یک میلیون دویست بود دردش شروع شد اولین باری بود که آمپولی اینقدر دردناک رو میزدم اونم بدون داد و فریاد، می خواستم جیغ بکشم ولی از مادرم ترسیدم بدون صدا اشکم فرو ریخت و یه آی کشیدم یه کم طول کشید و پنبه رو گذاشت و کشید بیرون و جاش رو با انگشتش کمی فشار داد و گفت معلوم شد دختر شجاعی هستی جای آمپول خیلی درد می کرد دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم ولی نمی تونستم چون چشمای مامانم فقط به من خیره شده بود و به من می فهموند که آرام باشم بعد دوباره سمت راست باسنم رو پنبه کشید و آمپول آخر رو فرو کرد یه کم درد اومد و اینم کشید بیرون و لباسم رو داد بالا و گفت ببخشید دخترم اگه درد داشت با مامانم از خانم دکتر تشکر کردم و چشمانم یه کم اشکی بود که خانم دکتر دید و گفت مثل اینکه دخترمون یه کم ترسیده و دردش اومده و از ما خداحافظی کرد و رفت توی اتاقش مامانم یه کم جای آمپول رو ماساژ داد و گفت آفرین دختر گلم که فهمیده بزرگ شده برای زدن آمپول نباید گریه کنه و بعد رفتیم خانه دو تا آمپول دیگه رو فردا مادرم با کمک بابام توی تخت اتاق خودم برام زد و اونجا که از کسی خجالت نمی کشیدم تا می تونستم جیغ زدم و گریه کردم.

omid بازدید : 994 جمعه 10 آبان 1392 نظرات (0)

من 26سالمه و چند وقتی میشه که عروسی کردم از موقع عروسی هیچوقت آمپول زده بودم شوهرم پزشکه یه بار اومد خونه و دید که من حالم خیلی بده گفت هینجا دراز بکش من برم دارو بگیرم حدس زدم آمپول نوشته باشه اومد و گفت عزیزم بخواب روی شکمت تا این آمپولا رو بزنم زود خوب شی از تب داشتم گریه میکردم گفتم نه رضا خوهش میکنم من از آمپول میترسم گفت چی ؟؟؟؟عزیزم مگه بچه ای آمپول که ترس نداره ؟!!!این کارت مال بچه هاست قربونت برم بخواب منم با گریه خوابیدم با چهار تا امپول بالا سرم اومد و شلوارمو دادم پایین گفت عزیز دلم شل کن تا دردزت نگیره پنبه رو کشید سمت راستم و گفت نفس .. منم کشیدم و آمپولو خیلی آروم فرو کرد و در اورد بعدش سمت دیگه و پنبه کشید و بازم گفت نفس بکش و آمپولو زد و تزریق کرد . بعد گفت تا من دت تا ی بعدی رو حاضر کنم یکم استراحت کن و دستشو کشید رو موهام و نوازشم کرد و رفت بعد 3مین با دوتا آمپول گنده وارد اتاق شد گفت ب با خنده گفت بهتر شدی ؟؟؟؟گفتم یکم بعد گفتم رضا میشه اونا رو نزنم خیلی بزرگن گفت حق داری گل من اینا خیلی درد دارن ولی تما برات لازنپمه دوباره شلوارمو دادم پایین و همینجوری در حال گریه بودم که شلوارمو خیلی کشید پایین و گفت اینا رو باید عمیق بزنم پنبه کشید و گفت نفس عمیق ... و سوزنو فرو کرد و من بغضم ترکید و همراه گریه شروع کردم به ای ای کردن و هی دلداریم می داد اون که تموم شد آخریرو برداشت و گفت یکم تحمل کن این آخریه و سوزنو فرو کرد و من بازم گره کردم بعدش کشید بیرون و جاشونو ماساژ داد و سرمو بوسید و گفت یکم استراحت کن گل من بعد رفت و یه سرم آورد و من گفتم رضا ترو خدا دیگه بسه گفت قربونت برم اینو بزن بعد دیگه نزن بخدا لازمه برات گذاشتم سرمو بزنه پاشد از اتاق بره بیرون گفتم رضا ؟؟؟؟گفت چانم گفتم بیا پیشم بشین گفت الان میام رفت دستاشو شست و اومد و یکم آرومم کرد و بعد سرمو در آورد و پیشم خابید . امیدارم همیشه سالم باشید

omid بازدید : 294 یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

محمد هستم 15 ساله و خیلی از آمپول زدن میترسم. سه هفته پیش صبح که از خواب پا شدم سرم گیج می رفت و گلوم به شدت درد می کرد البته از دیشبش هم یه کم عطسه و سرفه می کردم مامانم که حالم رو دید گفت نمی خواد بری مدرسه استراحت کن زنگ می زنم عمه ات بیاد معاینه ات کنه، عمه ام و شوهرش پزشک اند مامانم زنگ زد و اونها قبل از رفتن به مطب آمدند خونه ما و عمه ام من و تو اتاقم معاینه کرد و با مشورت با شوهرش داروها رو نوشت و من هی می گفتم که آمپول ننویسن و عمه ام می گفت می دونم از آمپول می ترسی نگران نباش آقای ترسو همش چند تا آمپول کوچیک برات نوشتم منم گفتم نمیذارم کسی بهم آمپول بزنه که عمه ام گفت مگه دست خودته بعدش بابام رفت دارو هام رو گرفت و من توی تختم دراز کشیده بودم که مامانم با عمه ام و شوهرش با دو تا آمپول آماده وارد اتاق شدند بی اختیار اشکم فرو ریخت و می گفتم دارو می خورم خوب می شم آمپول نمی زنم و حاضر نبودم برگردم و آماده بشم عمه ام هم می گفت آفرین محمد آماده شو برات بزنم قول میدم آروم برات بزنم من عجله دارم باید برم مطب مامانم بالای سرم نشست و کمک کرد تا من برگردم و روی شکم دراز بکشم و شوهر عمه ام شورت و شلوارم رو کاملا پایین کشید و می گفت گریه نکن مرد که گریه نمی کنه این آمپولها رو که بزنی زود خوب میشی.

عمه ام هم گفت قربون برادرزاده ام بشم تکون نخور دارم برات میزنم بعد پنبه رو کشید و آمپول اول رو فرو کرد و زود خالی کرد و کشید بیرون زیاد درد نداشت ولی صدای آی آی من بلند شد و سریع دوباره همون سمت پنبه کشید و گفت آفرین پسر شجاع این یه کمی درد داره خودت رو سفت نکنی ها و من می گفتم چرا داری همون سمت میزنی عمه، عمه ام گفت بعدا خودت می فهمی، که خیلی سریع آمپول رو فرو کرد و دردش خیلی زیاد بود و صدای آخ آآخ و گریه ام بلند و کمی خودم رو سفت کردم که با صدای فریاد خودت شل کن عمه ام کمی خودم رو شل کردم دردش کم کم بیشتر می شد و تحملش رو نداشتم و داد میزدم درش بیار عمه، که تمام شد و شوهر عمه ام جاش رو ماساژ داد و عمه ام دوباره سمت دیگه باسنم رو پنبه کشید و من با صدای هق هق می گفتم مگه 2 تا نبود باز دیگه چیه کجا قایمش کرده بودین که عمه ام گفت اگه از اول دیده بودی که اجازه نمی دادی برات بزنم مادرم سرم رو نوازش می کرد و گفت آرام باش مامان الان تمام میشه عمه آمپول رو فرو کرد و مثل آمپول قبلی دردش خیلی زیاد بود پاهام داشت بی حس می شد و از شدت درد داشتم جیغ میزدم و شوهر عمه ام محکم کمرم رو نگه می داشت قلبم به شدت می زد و فکر می کردم صدای تپشش رو همه می شنوند کمی طول کشید و اینم کشید بیرون و دوباره پنبه کشید و آمپول دیگه رو فرو کرد زیاد درد نداشت و یه آی کوچیک کشیدم ولی جای آمپول های قبلی خیلی درد داشت و آروم اشک می ریختم تا بالاخره تمام شد و لباسم رو بالا کشیدند و عمه ام گفت دیگه واقعا تمام شد تا شب حالت بهتر میشه 2 تا آمپول دیگه رو امشب میام و برات میزنم بعدش رفتند و شب برگشتند و ایندفعه شوهر عمه ام آمپول هام رو زد واقعا ایندفعه 2 تا بود و مثل صبح با گریه و جیغ همراه بود حالم تا فردا خوب شد ولی درد آمپول تا یه هفته اذیتم می کرد.
اگه طولانی و بی مزه بود ببخشید اولین باری بود که خاطره می نوشتم.

omid بازدید : 458 چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 نظرات (1)

از موقعی که آمپول زدن یاد گرفتم خدا خدا میکردم یکی پیدا شه که من بهش آمپول بزنم برام فرقی نمیکرد زن و مرد ،غریبه و آشنا فقط میخواستم خودم و محک بزنم 

 

یه چیز بگم شاید تعریف از خودم باشه ولی از  همون اول همچی با اعتماد به نفس تزریق میکردم که همه خدا قوت بهم میگفتند 

تازه عروسی کرده بودم یه برادر شوهر دارم که دم به ساعت مریضه و سرما خوردگی میگیره زمستون بود اونم حسابی مریض بود همسرم خونه نبود رفته بود ماموریت منم که تنها بودم رفتم خونه ی پدر شوهرم دست بر قضا برادر شوهره مریض بود حسابی، نای تکون خوردن نداشت  اتفاقا موقع آمپولاش بو د هوا هم خیلی سرد بود و یه عالمه هم برف اومده بود چه کنم چه کنم میکرد که من گفتم اگه موافق باشه من آمپولشو بزنم اونم قبول کرد تو اتاقش رفت رو تختش دراز کشید و من و صدا کرد منم رفتم و آمپول و آماده کردم 

آمپوله پنی سیلین بو د اگه مطلع باشین پنی سیلین پس از هواگیر کردن باید سریع تزریق بشه و گرنه تو سر سوزن رسوب میکنه و نمی شه تزریقش کرد برای همین هم بالای سر مریض خیلی سریع هواگیری میشه این و داشته باشین حالا از اتاق برادر شوهر ه بگم یعنی شاید اغراق باشه ولی باور کنین هوای بیرون خیلی گرم تر از هوای داخل اتاق بود از لابه لای پنجره ها هوا که چه عرض کنم انگار گردباد تو اتاق می اومد حالا فهمیدم بیچاره چرا همیشه مریضه خلاصه ..........آمپول و هواگیر کردم اما هوای اتاق به حدی سرد بود که تا آسپیر ه کردم و خواستم تزریق کنم مواد تو سرسوزن رسوب کرد و تو نرفت مجبور کشیدم بیرون و سر سوزن رو عوض کردم یه جای دیگه خواستم تزریق کنم ایندفعه هواگیری و آسپیره رو سریعتر انجام دادم ولی باز یه ذره که مواد رفت تو دوباره سر سوزن رسوب کرد دوباره معذرت خواهی کردم و خواستم که سرسوزن رو عوض کنم ودوباره بقیه آمپولو تزریق کنم که فریاد اون بیچاره بلند شد که بابا نخواستم مگه میخوای اینجا آبکش درست کنی 

از خجالت داشتم میمردم گفتم به خدا تقصیر من نیست هوای اینجا سرده .........و اینجوری شد که اون آمپول آخر سر تزریق نشد و بعدها که یادمون می افتاد میخندیدیم

omid بازدید : 275 سه شنبه 24 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

یاد خاطره خودمو همسرم افتادم :حدودا 3ماه بعد ازدواجمون بود که من شدیدا سرما خوردم. راستی همسرم اون موقع سال آخر دوره عمومی بود و دو تا پنی سیلین برام تجویز کرد و گفت شب برات تزریق می کنم. شب موقع تزریق دوباره ترس شدیده بچگی و اینک همسرم نفهمه من از آمپول میترسم و این حرفا تو ذهنم بود که خانمم اومد با الکلو امپولا منم دلو زدم به دریاو بهش گفتم شدیدا از آمپول میترسم .اونم خندیدوجمله ی تکراریه باشه عزیزم آروم می زنم نمی فهمی رو گفت برای اینکه بیشتر نلرزم هم خودش نشست رو تختو منم رو پاهاش دراز کشیدم بماند که اولش چقدر داد زدم خودمو سفت نگه داشتم تا زن گرامی با نیشگون باسنمو شل کرد ولی بعدش انقدر خوب و راحت بود که الان آمپول تقویتی هم میزنم.

omid بازدید : 33 سه شنبه 19 دی 1391 نظرات (0)

هفته پیش مریض شدم، رفتم آمپول بزنم. آمپول ها رو دادم به پرستاره. میگه آمپول بزنم؟ پ ن پ توش آب پر کن تفنگ بازی کنیم!


یارو میره بیمارستان آمپول بزنه پرستاره بهش میگه که شلوارتو دربیار ترکه میگه من خجالت میکشم اول شما دربیارید

omid بازدید : 569 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

پزشک بیهوشی بنا به درخواست جراح اتاق عمل آمپول سفتریاکسون را کشید و در حال تزریق قبل از عمل بود که ناگهان یادش آمد نکند بیمار به پنی‌سیلین حساسیت داشته باشد و شاید به سفتریاکسون نیز همین‌طور. لذا از بیمار پرسید: «آیا تا کنون پنی‌سیلین تزریق کرده‌ای؟»بیمار گفت: «بله، یک بار تزریق کرده‌ام…» که پزشک بیهوشی بلافاصله و در کسری از ثانیه آمپول را در ورید تزریق کرد. تزریق همان و شوک آنافیلاکتیک بیمار همان. ولوله‌ای در اتاق عمل ایجاد شد. بیمار ایست قلبی- تنفسی کرده بود… اما خوشبختانه به‌‌دلیل حضور متخصص بیهوشی و امکانات احیا و شوک، پس از یک ‌ساعت عرق‌ریزان پرسنل اتاق عمل، برگشت کرد و کاملاً هوشیار شد. پزشک بیهوشی با گلایه و تا حدودی عصبانیت به بیمار گفت: «آخر نامرد، چرا گفتی قبلاً پنی‌سیلین تزریق کرده‌ای؟» بیمار گفت: «آخر شما نگذاشتی کلام من منعقد شود و به‌اتمام برسد. خواستم بگویم سال قبل نیز یک ‌بار تزریق پنی‌سیلین داشتم که دچار شوک شدم و یک هفته تمام در آی‌سی‌یو در کما بودم!»

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 19
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 32
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 13
  • بازدید هفته : 59
  • بازدید ماه : 139
  • بازدید سال : 1,519
  • بازدید کلی : 71,630
  • کدهای اختصاصی