یاد خاطره خودمو همسرم افتادم :حدودا 3ماه بعد ازدواجمون بود که من شدیدا سرما خوردم. راستی همسرم اون موقع سال آخر دوره عمومی بود و دو تا پنی سیلین برام تجویز کرد و گفت شب برات تزریق می کنم. شب موقع تزریق دوباره ترس شدیده بچگی و اینک همسرم نفهمه من از آمپول میترسم و این حرفا تو ذهنم بود که خانمم اومد با الکلو امپولا منم دلو زدم به دریاو بهش گفتم شدیدا از آمپول میترسم .اونم خندیدوجمله ی تکراریه باشه عزیزم آروم می زنم نمی فهمی رو گفت برای اینکه بیشتر نلرزم هم خودش نشست رو تختو منم رو پاهاش دراز کشیدم بماند که اولش چقدر داد زدم خودمو سفت نگه داشتم تا زن گرامی با نیشگون باسنمو شل کرد ولی بعدش انقدر خوب و راحت بود که الان آمپول تقویتی هم میزنم.
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
سنا | 0 | 95 | modir |