loading...
خاطرات کارآموزی آمپول
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
سنا 0 95 modir
omid بازدید : 295 یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

محمد هستم 15 ساله و خیلی از آمپول زدن میترسم. سه هفته پیش صبح که از خواب پا شدم سرم گیج می رفت و گلوم به شدت درد می کرد البته از دیشبش هم یه کم عطسه و سرفه می کردم مامانم که حالم رو دید گفت نمی خواد بری مدرسه استراحت کن زنگ می زنم عمه ات بیاد معاینه ات کنه، عمه ام و شوهرش پزشک اند مامانم زنگ زد و اونها قبل از رفتن به مطب آمدند خونه ما و عمه ام من و تو اتاقم معاینه کرد و با مشورت با شوهرش داروها رو نوشت و من هی می گفتم که آمپول ننویسن و عمه ام می گفت می دونم از آمپول می ترسی نگران نباش آقای ترسو همش چند تا آمپول کوچیک برات نوشتم منم گفتم نمیذارم کسی بهم آمپول بزنه که عمه ام گفت مگه دست خودته بعدش بابام رفت دارو هام رو گرفت و من توی تختم دراز کشیده بودم که مامانم با عمه ام و شوهرش با دو تا آمپول آماده وارد اتاق شدند بی اختیار اشکم فرو ریخت و می گفتم دارو می خورم خوب می شم آمپول نمی زنم و حاضر نبودم برگردم و آماده بشم عمه ام هم می گفت آفرین محمد آماده شو برات بزنم قول میدم آروم برات بزنم من عجله دارم باید برم مطب مامانم بالای سرم نشست و کمک کرد تا من برگردم و روی شکم دراز بکشم و شوهر عمه ام شورت و شلوارم رو کاملا پایین کشید و می گفت گریه نکن مرد که گریه نمی کنه این آمپولها رو که بزنی زود خوب میشی.

عمه ام هم گفت قربون برادرزاده ام بشم تکون نخور دارم برات میزنم بعد پنبه رو کشید و آمپول اول رو فرو کرد و زود خالی کرد و کشید بیرون زیاد درد نداشت ولی صدای آی آی من بلند شد و سریع دوباره همون سمت پنبه کشید و گفت آفرین پسر شجاع این یه کمی درد داره خودت رو سفت نکنی ها و من می گفتم چرا داری همون سمت میزنی عمه، عمه ام گفت بعدا خودت می فهمی، که خیلی سریع آمپول رو فرو کرد و دردش خیلی زیاد بود و صدای آخ آآخ و گریه ام بلند و کمی خودم رو سفت کردم که با صدای فریاد خودت شل کن عمه ام کمی خودم رو شل کردم دردش کم کم بیشتر می شد و تحملش رو نداشتم و داد میزدم درش بیار عمه، که تمام شد و شوهر عمه ام جاش رو ماساژ داد و عمه ام دوباره سمت دیگه باسنم رو پنبه کشید و من با صدای هق هق می گفتم مگه 2 تا نبود باز دیگه چیه کجا قایمش کرده بودین که عمه ام گفت اگه از اول دیده بودی که اجازه نمی دادی برات بزنم مادرم سرم رو نوازش می کرد و گفت آرام باش مامان الان تمام میشه عمه آمپول رو فرو کرد و مثل آمپول قبلی دردش خیلی زیاد بود پاهام داشت بی حس می شد و از شدت درد داشتم جیغ میزدم و شوهر عمه ام محکم کمرم رو نگه می داشت قلبم به شدت می زد و فکر می کردم صدای تپشش رو همه می شنوند کمی طول کشید و اینم کشید بیرون و دوباره پنبه کشید و آمپول دیگه رو فرو کرد زیاد درد نداشت و یه آی کوچیک کشیدم ولی جای آمپول های قبلی خیلی درد داشت و آروم اشک می ریختم تا بالاخره تمام شد و لباسم رو بالا کشیدند و عمه ام گفت دیگه واقعا تمام شد تا شب حالت بهتر میشه 2 تا آمپول دیگه رو امشب میام و برات میزنم بعدش رفتند و شب برگشتند و ایندفعه شوهر عمه ام آمپول هام رو زد واقعا ایندفعه 2 تا بود و مثل صبح با گریه و جیغ همراه بود حالم تا فردا خوب شد ولی درد آمپول تا یه هفته اذیتم می کرد.
اگه طولانی و بی مزه بود ببخشید اولین باری بود که خاطره می نوشتم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 50
  • باردید دیروز : 13
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 102
  • بازدید ماه : 313
  • بازدید سال : 1,693
  • بازدید کلی : 71,804
  • کدهای اختصاصی